-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1387 12:50
برای همه ی چیزهایی که برایشان تلاش کردم. نه برای به دست آوردنشان. برای نجات دادنشان. برای تمام تلاش هایی که برای نجات دادن چیزهایی کردم که اگر نجات می یافتند شاید چیزی نمی ماند برای. برای نجات دادن. ما برای برای هایمان زنده ایم. شاید اگر نجات پیدا کنیم کسی یکی از برای هایش را از دست بدهد. امروز ماهیم مرد.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1387 23:39
تصمیمت را بگیر! بوی آب روی خاک بوی آب روی برگ های باغچه بوی آب روی آسفالت تصمیمتان را بگیرید! بوی آب روی پوست من بوی آب روی پوست تو بوی آب روی فرش بوی آب. نمی توانم تصمیم بگیرم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 14:23
فرودگاه امام فرودگاه بزرگی محسوب می شود. ظاهری شیشه ای دارد. ظاهراً قرار بوده تمام چیزهای تویش دیده شود. ولی بعداً به خاطر حجب خاصی که روی همه چیزمان بعد از مدتی می نشیند روی شیشه های بین قسمت های مختلف کاغذهایی به بهانه ی تبلیغات چسبانده شده. وسط بیابان و در صد کیلومتری قم واقع است. هیچ وقت شبیه کسانی که دوست دارم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 فروردینماه سال 1387 14:22
چیزی تمام حرفهایمان را زیر سؤال می برد. همین که مدام حرف می زدیم و هیچ وقت سکوت برقرار نبود. انگار هر سه مان از آن سکوت نارسیده می ترسیدیم. هر دو روبروی من نشسته بودند و دختر دقیقاً روبروی من. پسر انگار میان نگاه هایمان دنبال چیزی بود. هر دویمان را می پایید و لبخند می زد. خیلی به جلو قوز کرده بود. شاید در دلش می خواست...
-
برای
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1387 03:15
حالا که در انتظار فرصتی مناسب تمام فرصت های نامناسب را از دست داده ام فریاد می کشم. ولی حیف، تو لب خوانی بلد نیستی. و حتی اگر رویت هم به طرف من می بود...
-
Nokia message templates
جمعه 5 بهمنماه سال 1386 14:07
I am late I will be there at I'm in a meeting,call me later at I'm busy right now. I'll call you later I will be arriving at Meeting is cancelled See you in Please call I love you too Happy birthday Thank you
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 00:13
فضایی ها به زمین می آیند آن گاه که نه من و تو هستیم و نه فرزندانمان. از خط باز می مانند و موسیقی را رمزگشایی می کنند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آبانماه سال 1386 21:54
نفرت. مثل بچه ای که برای اولین بار سیب را تجربه می کند.قبلاً فقط پیاز گاز زده است. عشق. و کم کم دیگر فرقی نمی کند که سیب بخوری یا زرشک پلو با مرغ. نفرت. تمام وقت هایی که در آغوش می کشیم تمام آدم هایی که یک چیزی ازشان باید به ما بماسد و یک چیزی از ما به آنها.نباید مزه ی سیب را فراموش کنم. پ ن: به قصد پشیمان کردن آدم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 تیرماه سال 1386 19:49
همه چپ چپ نگاهمان می کنند. مرا که زیر گنبد یک مسجد می خوانم و تو را که نشسته ای و نگاهم می کنی. با موهای زردت معلوم است که خارجی هستی. گنبد مسجد شاه اصفهان بهترین جایی ست که صدای آدم می تواند در آن آرام بگیرد. تنها جایی که احساس می کنی صدایت هدر نرفته است. همه چیز همان لحظه اتفاق می افتد. کلماتی که به هیچ زبانی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 تیرماه سال 1386 01:30
جنگ جهانی اول است.تو در قطب شمال هستی. اصلاً در قطب که فرقی نمی کند جنگ حهانی اول باشد یا جنگ جهانی دوم یا صلح همیشگی و تکراری. فقط گفتم جنگ است که قصه خوانده شود. اگر فقط می نوشتم تو در قطب شمال هستی هیچ کس قصه ام را نمی خواند. خودت هم وقتی قصه ام را می خوانی اصلاً نمی فهمی که برای تو نوشته بودمش. بگذریم. در قطب شمال...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 تیرماه سال 1386 19:40
بیخودی توی حال پذیرایی راه می رم. هوا کم کم روشن شده و من نفهمیدم. خیلی وقته که با هم تو یه اتاق نمی خوابیم. شاید همین باعث شده انقدر نگرانش باشم. صدای ناله ی بی یورک منو به خودم می آره. شب های پیش بیش تر ناله می کرد. حالا دیگه نگران کم شدن ناله هاش هم می شم. آروم می رم توی اتاق و دستمو می ذارم رو پیشونیش. اخم می کنه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 خردادماه سال 1386 00:48
وقتی می ایستم کم می آورم. یک نفس باید رفت. وقتی می نشینم. آدم نباید بفهمد. نباید نگاه کند. وقتی می ایستد نگاه می کند و می بیند که کجا ایستاده است. می تونم بپرسم این را برای چه کسی نوشته ای؟ نه. این یکی هم در کوه اتفاق می افتد. دلم برای کوه تنگ شده است. حال ندارم ولی. حالا خیلی نزدیک ترم به کوه از همیشه. حسش نیست. دارم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 خردادماه سال 1386 23:49
شمع ها را چیده بودم دور اتاق. روی میزها، کنار کتاب ها،طاق پنجره. هفده تا شمع. آن موقع نمی دانستم. بعداْ شمردمشان. شمع های کلفت و کوتاه. همه سفید، مات. خودمان را در اتاق تصور کرده بودم. با چراغ های تاریک و شمع های روشن حرف های معمولی مان را می زدیم. لبخند می زدیم. حالا که اتاق را نشانت می دهم سرپا ایستاده ایم. هیچ...
-
if i was a rich man
یکشنبه 6 خردادماه سال 1386 00:14
در کفه ی ترازوی هیچ کس سنگینی نمی کنم. کسی به خاطر من نمی آید، کسی به خاطر من نمی ماند... هیدروژن و نه از هوا سبک ترند، و دوستت دارم از سرب سنگین تر... کاش دوستت دارم هایم را خرج نکرده بودم. حالا با کوله ای پر از هیدروژن و نه در کفه ی ترازوی هیچ کس سنگینی نمی کنم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1386 23:15
من فونت فارسی ندارم، انقدر فحشم ندین!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 فروردینماه سال 1386 14:50
سالهایت را هر جور که بخواهی می توانی به یاد بیاوری. عیدهایت را.این حق به تو داده شده... من امسال را با نگرانی هایم به یاد خواهم آورد... نگرانی این که وقتی مارال می خواهد از گریه کردن حرف بزند فکر کنند می خواهد داد بزند... برای این جور چیزها که لغت جدا ندارند. یا وقتی سولماز لبخند می زند هیچ کدام از این نروژی ها نفهمند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1385 00:35
به تو خیانت کردم. شاید آن لحظه که در آغوشت گرفته بودم، و در آینه خودم را می دیدم... چه لحظه ی باشکوهی بود... چه باشکوه است گناه...به تو خیانت کردم وقتی لباس هایت ا بوییدم. و مواظب بودم که سر نرسی،در عین حال که می ترسیدم بویت در شش هایم تمام شود. تو نمی دانستی...حتی آن لحظه که در آغوشت گرفتم برای بو کشیدنت اجازه نگرفته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 02:24
تمام این صداهای تکراری که هیچ وقت بهشان گوش نکردم. گوش نکردیم.برای این که زیر گریه نزنی باید با بند یک کیفی ور بروی.یا همین صداهای تکراری را گوش کنی...چه قدر زیاد شده اند.مخصوصاً ۷۷۷ ها و ۵۵۵ ها.شاید به خاطر همین بیش تر می بینمشان. به خاطر این که نزنم زیر گریه. توی این شهر یک غریبه ام. آن قدر که تو در شهر خودت نیستی....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آذرماه سال 1385 23:31
فکر می کنم وقت هایی که دوستت دارم باید بیش تر از همیشه از خودت متنفر باشی. تنها تو می دانی...استاد دانشمند آینده...وقتی که به خاطر کج نشستنت آستین چپ کاپشنت کوتاه شده و نمی توانی جا به جا شوی،چون اگر در را بیش تر باز بگذاری ممکن است راننده غر بزند یاد من بیفت. هنرمند افتخارآفرین آینده...اگر کسی آن قدر به من نیاز داشت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 02:15
شکست خوردم. تمام. حافظه یک توانایی نیست... فراموش کردن توانایی ست. نعمتی که به ما ارزانی شده. شکست، قلکی که هر روز سکه هایم را در آن ریختم. مهم نیست، بوسه هایت و نوازش هایت فراموش می شوند... حتی،حتی لبخندهایت. آدم ها یاد می گیرند که در صورتت بخندند، یا حتی سرت داد بکشند... یاد می گیرند که جواب نگاه های طولانی ات را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 00:20
یه پسر کوچولو می شناسم که تازه شروع کرده به خواب دیدن. آدما از یه سنی مغزشون امکان خواب دیدن رو پیدا می کنه. وقتی بهش اصرار می کنی که خوابشو تعریف کنه تا یه جایی می گه... بعد حوصله ش سر می ره می گه: اصلاً تو که خودت بودی اون جا! من یه پسر کوچولو ام.منم مغزم نفهمیده که آدما باهام تو کله م نیستن. به خاطر همین خیلی وقتا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1385 14:53
وقتی گریه می کنم نامردی اگر بغلم کنی.چه قدر بی معرفتی. ما هم رزم بودیم. در تمام این سی و سه روز با هم جنگیده ایم. در همین برف ها، با گلوله های برفی واقعی. چه قدر بی معرفتی اگر حالا که جنگ سی و سه روزمان تمام شده است نگاهم نمی کنی. نگاه آن کاری نیست که تو می کنی، کاری که تو می کنی چرخاندن چشم ها و فکوس ناخوداگاه است....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1385 00:15
وقتی رفتم کلاس دوم خونه مون عوض شده بود. خب مدرسه م هم عوض شد. شد محدث قمی. هیشکی رو نم شناختم. یه معلم خیلی بداخلاق هم بهم افتاد. حتی وقتی واسه رای دادن به خاتمی رفتم به دبستان قدیمیم و خانم نفریه رو دیدم، لبخند به چهره نداشت. حسام امامی مبصرمون بود. از اون آدمایی که انقدر خوبن حتی اگه ناظم مدرسه روز اول کلاسا میومد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 00:16
یک بار نجاتم بده . هرچند هر لحظه به تو احتیاج دارم تنها یک بار نجاتم بده تا بتوانم احتیاج داشته باشم ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 آبانماه سال 1385 00:23
روز اول - فرزندم به دنیا می آید ولی من نمی توانم در بیمارستان حاضر شوم ، فقط می دانم که به دنیا آمده . روز دوم - من به فرزندم خواندن یاد می دهم . روز سوم - فرزندم بلد است بگوید مامان ، آب ، نان . هنوز اسم مرا یاد نگرفته است . روز چهارم - فرزندم هنوز خواندن یاد نگرفته است . روز پنجم - فرزندم مرا به پارک ، گردش و باغ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 01:38
وقتی زنگ می زنم به خانه و می گویم که امشب شام را بیرون می خورم به خانواده ام، به خانه ام و به مادرم خیانت کرده ام. تو فقط دست تکان می دهی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبانماه سال 1385 13:41
اون وقته که تو تختم می شینم و آهنگی که تو گوشمه رو گوش نمی دم و گریه هم نمی کنم و هیچ کاری نمی کنم. می دم آهنگ بعدی و آهنگ بعدی هم که به دادم نمی رسه هیچ،تازه فکر می کنم اصلاً چه چیز مزخرفیه این موسیقی. I miss you.و وقتی صبح از خواب بلند می شم باورم نمی شه که هنوز سر پام. دستام سر جاشونن و کله م هنوز همون اندازه ایه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبانماه سال 1385 00:19
بچه که بودم می ترسیدم از این که هیچ وقت اسم خیابونا رو مثل مامانم یاد نگیرم. این همه خیابون که مامانم می دونست تو کدومشونیم و تازه به راننده ها می گفت می خوایم بریم تو کدوم...از این که یه روزی خودم باید این همه خیابون رو تنهایی برم و همه شون رو بلد باشم می ترسیدم... تازه وقتی با هواپیما از اصفهان بر می گشتم فهمیدم تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 00:52
مشکلاتم به چند دسته تقسیم می شوند: ۱ـ مشکلاتی که از پس حل کردنشان بر می آیم، پس حلشان می کنم. ۲ـ مشکلاتی که نمی توانم حلشان کنم،پس با آنها کنار می آیم. ۳ـ مشکلاتی که به آسانی از کنارشان می گذرم. ۴ـ مشکلاتی که نمی دانم چه کارشان کنم، معمولاً صورت مسئله را پاک می کنم. ۵ـ مشکلاتی که حل کردنشان را به بعد موکول می کنم. ۶ـ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبانماه سال 1385 00:34
کف هر دو دستم مستقیم به سمت توست... نمی دانم می خواهم لمست کنم، یا از نزدیک شدن باز دارمت.