وقتی می ایستم کم می آورم. یک نفس باید رفت. وقتی می نشینم. آدم نباید بفهمد. نباید نگاه کند. وقتی می ایستد نگاه می کند و می بیند که کجا ایستاده است. می تونم بپرسم این را برای چه کسی نوشته ای؟ نه. این یکی هم در کوه اتفاق می افتد. دلم برای کوه تنگ شده است. حال ندارم ولی. حالا خیلی نزدیک ترم به کوه از همیشه. حسش نیست. دارم هر روز زشت تر می شوم. مثل پیرزنی که خودش را خیس می کند. فرش را. و نمی شوید.چیزی مهمان هایش را آزار می دهد، ولی خودشان هم نمی دانند که بوی شاش خشک شده است. کم تر سر می زنند. تنها می شوم. و زشت تر. پیرزن ها بیش تر به همه چیز چنگ می زنند، ولی توانشان از همیشه کم تر است. همین طور می شود که هیچ چیز نمی ماند. هر چه قدر که چنگ می زنی. مثل لحظه ای که تایتانیک در آب فرو می رود، در حالی که دماغه اش رو به آسمان است. مثل وقتی که سقوط می کنی. وقتی سقوط می کنی می فهمی کجا هستی. مثل وقتی که می ایستی. من هزار بار سقوط می کنم و هزار بار زشت تر می شوم. این حرف ها زا به هیچ کس نگو، خب؟ به هیچ کس. می توانم بپرسم برای کی..؟

 

 

 

شمع ها را چیده بودم دور اتاق. روی میزها، کنار کتاب ها،طاق پنجره. هفده تا شمع. آن موقع نمی دانستم. بعداْ شمردمشان. شمع های کلفت و کوتاه. همه سفید، مات. خودمان را در اتاق تصور کرده بودم. با چراغ های تاریک و شمع های روشن حرف های معمولی مان را می زدیم. لبخند می زدیم. حالا که اتاق را نشانت می دهم سرپا ایستاده ایم. هیچ کداممان لبخند نمی زنیم و حتی شاید اخم کرده ایم. اتاق قشنگی ست... و شمع های بودار... ولی سفیدند. سفید مات. و کوتاه. حرف های معمولی مان را می زنیم. با شمع های بودار و چراغ باز. از اتاق بیرون می رویم.

دیگر بقیه اش بسط و گسترش است. بیخودی. اصل جریان همین است. اصل قصه. این که وقتی به رخت خوابم می روم، قبل از این که چراغ را ببندم دور و بر اتاقم را نگاه نمی کنم. چراغی که اگر در تختم دراز بکشم هیچ کلیدی دم دستم نیست برای خفه کردنش. آدم قبل از این که بخوابد فکر می کند. انقدر که دیگر دارد خوابش می برد. پس می خواهد از شر چراف خلاص شود. ولی باید از جایش برخیزد،کلید را بزند و به تخت خوابش برگردد، پس فکر می کند. تو را نمی دانم، ولی من فکر می کنم. و از بوی اتاقم حالم به هم می خورد... از بوی اتاق قشنگم.

 

 

if i was a rich man

 

در کفه ی ترازوی هیچ کس سنگینی نمی کنم.

کسی به خاطر من نمی آید،

کسی به خاطر من نمی ماند...

 

هیدروژن و نه از هوا سبک ترند،

و دوستت دارم از سرب سنگین تر...

 

کاش دوستت دارم هایم را خرج نکرده بودم.

حالا با کوله ای پر از هیدروژن و نه

در کفه ی ترازوی هیچ کس

                              سنگینی نمی کنم.