در جنبش سپید شرکت کرده بود.
آنقدر که دارش زده بودند گردن نداشت.
پوست دماغش را کنده بودند.
چشمهایش جزغاله شده بود.
تنها یک دست داشت که لاغر تر از آن وجود ندارد
با سه انگشت
و شالی که هیچوقت تن سردش را گرم نمی کرد...

آن شب
وقتی در بغلم فشارش دادم
بی صدا از تمام وجودش اشک می ریخت...

هوا که سفید شد
روی زمین سفید
دو ذغال بود
یک شاخه ی درخت و یک هویج
وشالی که هیچوقت تن برفش را گرم نمی کرد.

از فرط بی وبلاگی به پرشین بلاگ رو انداختم...حالا چی کار کنم با دو تا وبلاگ؟؟...