فکر می کنم وقت هایی که دوستت دارم باید بیش تر از همیشه از خودت متنفر باشی. تنها تو می دانی...استاد دانشمند آینده...وقتی که به خاطر کج نشستنت آستین چپ کاپشنت کوتاه شده و نمی توانی جا به جا شوی،چون اگر در را بیش تر باز بگذاری ممکن است راننده غر بزند یاد من بیفت. هنرمند افتخارآفرین آینده...اگر کسی آن قدر به من نیاز داشت که گریه می کرد...مخصوصاً اگر گفته بودم من که اینجام!..من که اینجام برای چی...یادم نیست...برای چی بغلم می کنی یا برای چی گریه می کنی...شاید برای چی گریه می کنی ولی منظورت همان برای چی بغلم می کنی...نمی دانم.نمی دانم در سرم چه می گذرد. شاید من هم سعی می کردم از دستش خلاص شوم..به ازای هر روز که خورشید طلوع می کند به شما امتیاز می دهیم...دیگر آستینم را فراموش کرده ام. وقتی دور زد باید چشمانم را کامل باز کنم.وقتی دوستت دارم بیش تر از همیشه از خودم متنفرم.سرم از خواب درد می کند ولی خوب شد حداقل...

 

 

 

شکست خوردم. تمام. حافظه یک توانایی نیست... فراموش کردن توانایی ست. نعمتی که به ما ارزانی شده. شکست، قلکی که هر روز سکه هایم را در آن ریختم. مهم نیست، بوسه هایت و نوازش هایت فراموش می شوند... حتی،حتی لبخندهایت. آدم ها یاد می گیرند که در صورتت بخندند، یا حتی سرت داد بکشند... یاد می گیرند که جواب نگاه های طولانی ات را ندهند...شکست. و تویش هیچ نبود. نه حتی یک سکه. می شوند مثل کسی که دستگیره ی صندلی جلو را قاپ می زند، هر چند تو اول صف بوده ای. چه اهمیتی دارد؟ من بین کسانی که ازشان تبلیغ می گیرم و نمی گیرم فرق می گذارم،هر چند همه ی کاغذها به سطل زباله می روند... مردی که امروز از او تبلیغ یک کاندیدا را گرفتم مرا به خاطر خواهد داشت؟ اگر بعد از شکست بفهمی کم تر از آن چه فکر می کردی جمع کرده ای فرق می کرد...تمام سکه هایم...حتی

 

 

 

یه پسر کوچولو می شناسم که تازه شروع کرده به خواب دیدن. آدما از یه سنی مغزشون امکان خواب دیدن رو پیدا می کنه. وقتی بهش اصرار می کنی که خوابشو تعریف کنه تا یه جایی می گه... بعد حوصله ش سر می ره می گه: اصلاً تو که خودت بودی اون جا!

 

من یه پسر کوچولو ام.منم مغزم نفهمیده که آدما باهام تو کله م نیستن. به خاطر همین خیلی وقتا تو ذوقم می خوره... می گم این که خودش هست! این که خودش می دونه...کاش بزرگ شم.

 

 

 

وقتی گریه می کنم نامردی اگر بغلم کنی.چه قدر بی معرفتی. ما هم رزم بودیم. در تمام این سی و سه روز با هم جنگیده ایم. در همین برف ها، با گلوله های برفی واقعی. چه قدر بی معرفتی اگر حالا که جنگ سی و سه روزمان تمام شده است نگاهم نمی کنی. نگاه آن کاری نیست که تو می کنی، کاری که تو می کنی چرخاندن چشم ها و فکوس ناخوداگاه است. بچه ها و مادرانشان می میرند و من گریه می کنم. چه طور از من می ترسی وقتی تمام سلاح ها در دست توست؟

وقتی گریه می کنم خودخواهی اگر بغلم کنی. از من فیلم بگیر. من از رسوا شدن نمی ترسم. شاید تو هم روزی فیلم ها را نگاه کنی...زن ها را،وبچه ها

 

 

 

 

وقتی رفتم کلاس دوم خونه مون عوض شده بود. خب مدرسه م هم عوض شد. شد محدث قمی. هیشکی رو نم شناختم. یه معلم خیلی بداخلاق هم بهم افتاد. حتی وقتی واسه رای دادن به خاتمی رفتم به دبستان قدیمیم و خانم نفریه رو دیدم، لبخند به چهره نداشت.

حسام امامی مبصرمون بود. از اون آدمایی که انقدر خوبن حتی اگه ناظم مدرسه روز اول کلاسا میومد که رندوم یکی رو فعلاً مبصر کنه که اسم بچه ها رو تا قبل این که معلم بیاد بنویسه، مطمئناً حسام امامی رو انتخاب می کرد. در غیر این صورت ناظمه یه اشکالی داشت.

خوب بودن امامی بود که ملزمش می کرد به من نزدیک شه. منی که ساکت بودم و ترسیده، ولی وقتی حسام امامی باهام دوست شد یه خورده تو این مدرسه ی جدید اعتماد به نفس پیدا کردم. اونا کوچه روبرویی ما میشستن. اول با هم دوست شدیم، بعد فهمیدیم که خونه مون نزدیک همه. البته که قبل از این که بفهمیم با هم دوست شده بودیم. قبل از این که به خودمون بیایم... ولی منطقیش اینه که فکر کنیم چون خونه مون نزدیک هم بود با هم می رفتیم مدرسه و با هم برمی گشتیم. پس دوست شدیم. یه روز که خانم نفریه یه خورده دیرتر اومد سر کلاس بچه ها حسابی رو میزا ریتم گرفته بودن و بپر بپر می کردن. منم می رقصیدم ولی تنها نبودم. حسام امامی هم سعی می کرد بچه ها رو ساکت کنه ولی چون تلاشش با خنده همراه بود هیشکی بهش توجه نمی کرد. وقتی خانم نفریه اومد تو کلاس مثل این که یه طلسم یهویی باطل شده باشه همه خشک و دست به سینه سر جاشون نشسته بودن. غیر از من که دو تا دستام تو هوا بود و امامی که پای تخته اسم می نوشت. زل زده بود تو چشام. نگاهش سنگین بود که فهمیدم، و گر نه خودم که یخ کرده بودم. اخم خانم نفریه چیزی نبود که آدم بتونه ازش چشم برداره. با قدم های محکم و کوتاهش اومد سمت من. اگه یه خورده تندتر می اومد کم تر عذاب آور می شد. در حالی که هر دو گوش منو می کشید  من تو چشمای حسام امامی نگاه می کردم که تو چشای منو نگاه می کرد. من بد بودم و اون خوب بود.

 ما فقط اون سال با هم همکلاسی بودیم. ولی سال سوم و چهارم هم با هم رفتیم مدرسه و اومدیم. تو همون سالا بود که امامی اون کارت سال نو مبارک رو بهم داد. نمی دونم چی شد که سال پنجم با یه آدمای دیگه ای می رفت و می اومد. گاهی تو راه همدیگه رو می دیدیم. شاید بعضی وقتا سلام هم می کردیم. نمی دونم چی شد... یا چیزی نشد یا انقدر مهم نیست که یادم مونده باشه. فقط گاهی وقتا خیلی چیزا رو تقصیر بزرگ شدن آدما انداختم. تقصیر تجربه هاشون. به زعم خودم من حسام امامی رو از دست دادم. هر چند ما سال های خوبی رو پشت سر گذاشتیم، ولی من هنوز به کسی نیاز داشتم که وقتی گوشامو می کشن تو چشاش نگاه کنم و بهم هر بار بگه که نفریه تشدید داره،چون تنها کلمه ایه که مطمئناً تو دیکته ی هر روزمون تکرار می شه...و به کسی که بهم بگه پدرسگ فحش واقعاً بدیه...نمی دونم