بی تفاوت از روی جنازه ی هومر رد شد. دست راستش تبر بود و با دست چپش یقه ی جنازه ی ابوسعید ابوالخیر را گرفته بود روی زمین می کشید. به سمتِ من می آمد که بیخودی لابلای این همه صدا فریاد می زدم: به خدا من شاعرم! به خدا من شاعرم! توی این جور فیلم ها وقتی دو تا قهرمان فیلم با هم روبرو می شوند همه چیز ساکت می شود... ببخشید، توی این جور کارتون ها. دخترک که خیلی سردش بود با صدای سرماخورده اش می گفت: آقا شعر شما را چاپ می کنم، خانم شعر شما را چاپ می کنم. وخیلی خیلی که سردش شد یکی از انتشاراتی هایش را آتش زد. در شعله اش من را دید که دیگر خدابیامرز نبودم. همدیگر را بغل کردیم و هیچ کس جنازه ام را نبـست به دُم اسبش کیلومترها روی زمین بکِشد.






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد