چیزی تمام حرفهایمان را زیر سؤال می برد. همین که مدام حرف می زدیم و هیچ وقت سکوت برقرار نبود. انگار هر سه مان از آن سکوت نارسیده می ترسیدیم. هر دو روبروی من نشسته بودند و دختر دقیقاً روبروی من. پسر انگار میان نگاه هایمان دنبال چیزی بود. هر دویمان را می پایید و لبخند می زد. خیلی به جلو قوز کرده بود. شاید در دلش می خواست میان ما دو نفر نشسته باشد. حسود نبود. انگار از دوست داشته شدن تنها دختر زندگی اش توسط مرد دیگری لذت می برد. هیچ کس این را نمی گفت. نه من به دختر، نه دختر به من و حتی شاید من به خودم.

قهوه هایمان سرد شد. پسر به دستشویی رفت. منتظر اتفاقاتی بود. سکوت برقرار شد. دختر به نقطه ای روی زمین خیره شد. بعدها فهمیدم که من هم به دختر خیره شده بوده ام. گریه کرد. پسر آمد. دختر گفت که دلش گرفته است. پسر نوازشش می کرد. شبیه کسانی بودم که در فیلم های مستهجن عشق بازی دو نفررا دید می زنند. عذر خواهی کردم و از کافه بیرون آمدم. بعد از بیست قدم راه رفتن در پیاده روی خیابان انقلاب طبق عادت گوشیم را از جیبم بیرون آوردم و نگاه کردم. هیچ... در سکوت خودم، سکوت ذهنم و شلوغی خیابان انقلاب به راه رفتن ادامه دادم. چیزی داشت در درونم کاری می کرد که نمی دانم چیست. کسی داشت با کسی حرف می زد. به من ربطی نداشت. من یک کافه بودم.

کنار کیوسک روزنامه فروشی ایستادم. مثل همیشه آدامس ریلکس سفید می خواستم. تیتر روزنامه هایی را خواندم که همیشه مراقبم ناخواسته و از روی کنجکاوی هم که شده هیچ کدامشان را با آن قیمت ارزان گول زننده شان نخرم. تلفنم زنگ زد. "الو. یه لحظه گوشی..."، "آقا لطفاً یه بسته ریلکس سفید."،"جانم؟". حواسم به تلفن بود که یک عابر بی آنکه حتی سرش را برگرداند و یا قدمهایش را کند کنَد، یکی از مجله ها را برداشت و رفت. حتی یک لحظه فکر کردم می شناسمش. آقای فروشنده هم سرش گرم یک مشتری بود. "یه لحظه گوشی... هیچی...الو، بگو، آره با تو ام." در حالی که گوشی را با شانه ام نگه داشته بودم، به زور یک آدامس ریلکس در دهانم گذاشتم. به نظرم مانده می آمد.

 

برای

 

 

حالا که در انتظار فرصتی مناسب

تمام فرصت های نامناسب را از دست داده ام

فریاد می کشم.

 

ولی حیف،

تو لب خوانی بلد نیستی.

و حتی اگر رویت هم به طرف من می بود...