خیلی وقته رو کاغذ ننوشتم. یا ننوشتم، یا اگه نوشتم تو وبلاگ نوشتم.باید با کاغذ آشنا بشم. با خودکار...می دونی به چی فکر می کنم؟ به دکترها...به معلم ها... و مهندسین برق! به این که کیا واقعاً به انسان ها کمک می کنن. و به این که موزیسین ها چه قدر به انسان ها کمک می کنن. دکترا آدمایی که باید بمیرن رو زنده نگه می دارن، و معلم ها چیزها رو به کسایی که نباید بفهمن می فهمونن. چیزایی که نباید بدونیم رو به ما می گن... و اشتباه می کنن.ما هم اشتباه می کنیم اگه فکر کنیم که معلم جغرافیامون وقتی دستش رو روی فلات فلان این ور و اون ور می برده و فک می زده در واقع در حال درد و دل نبوده. چرا. حتماً به ما حرفایی رو می زده که به هیچ کس دیگه ای نمی گفته.و شاید این همون اشتباهیه که موزیسین ها هم می کنن... آدم هایی رو که باید بمیرن نجات می دن... و به آدم هایی که نباید بفهمن می فهمونن... این همون کاریه که من انجام میدم.هه!

دستم درد می کنه.خیلی وقته خودکار دستم نگرفتم. یه برگ کاغذ دارم و شاید یه عالمه حرف. به خاطر همین یه خط در میون نمی نویسم. به درخت معروف دانشکده مون فکر می کنم.همون که زودتر از همه زرد شد و حالا قبل از این که برگای همه ی درختای دانشکده زرد شه، تمام برگاش ریخته. حتما اون از بقیه ی درختای دانشکده مون باحال تره. از درختای غیر قابل کشف همیشه بهار خوشم نمیاد.اونایی که همیشه تو لباسشون باقی می مونن. ولی آدما درختای همیشه بهار رو بیش تر دوست دارن.همیشه سبز.سبز. من دوست دارم وقتی همه ی درختا پوشیده ن لخت باشم، و وقتی همه لخت می شن شکوفه می دم. مثل درخت احمقانه ی کنار حوض احمقانه. اون هم مثل من بود. یه پسر بود.آقا!

دیگه دستم درد نمی کنه. شاید یادم اومده که خودکار رو چه جوری باید دستم بگیرم. الان دارم یه موسیقی خیلی خیلی قدیمی اروپایی سر کلاس تاریخ موسیقی جهان گوش می دم. هه . تا اومدم ازش تعریف کنم قطعش کرد. مال قرن 14 بود. الان گفت. شاید هیچ کدوم از اون آدمایی که دکترا تو اون قرن زنده نگه داشتن اا نیستن. یا اون آدمایی که معلما بهشون فهموندن.شاید دوستت دارم های من هم تا 7 قرن دیگه نمونن.مثل شکوفه ها. ولی من دوست دارم وقتی همه ی آدما سعی می کنن حجاب خودشون رو نگه دارن شکوفه بدم. وقتی خوب فکر می کنم می بینم موسیقی وسیله ای ست که انسان ها حجابشون رو محکم تر نگه دارن، و خوب تر که فکر می کنم می بینم شاید کاج ها و سرو ها زیر پوستشون شکوفه می دن، دوست داشتم به جای این که الان سر کلاس تاریخ موسیقی غرب نشسته باشم، یه خواننده ی کرد بودم که تو کوها داد می کشیدم. خودم بودم. و شکوفه می دادم.

از این که یه خط در میون ننوشتم ناراحتم.اگه یه خط در میون نوشته بودم الان تموم شده بود. ولی کاغذم تموم نشده و حرفام داره به جاهای باریک می کشه. دوست داشتم یه خار بودم. یه خار که هیچ وقت هیچ درختی دور و برش نبود... و همیشه لخت بود...استاد می گه آدم باید بشناسه.باید بدونه که شوپن در چه قرنی بوده، سابقه ی موسیقیش چیه، بعد بشینه نوکتورنش رو بزنه. شاید استاد نمی دونه که برای لخت کردن شوپن نمی خواد سابقه ی موسیقیش رو بدونی. باید بری جلوی آینه، لخت شی، و پیانو بزنی.و هر بار که یه نوکتورن ازش می زنی شوپن شکوفه می ده، بر عکس دکترها و معلم ها... من یه روز می میرم. اگه دکتر ها تونستن تو رو زنده نگه دارن، و معلم ها به شاگردهاشون یه قطعه از من رو درس دادن، و اون ها لخت شدن و قطعه ی من رو زدن، بدون که دوستت دارم.







پ ن: ادامه داشت. ولی هم دستم از تایپ کردن خسته شد، و هم...

ـ می دونی من با کدوم خرمالوها حال می کنم؟
ـ نه ...
ـ اونایی که هسته داره.
ـ چی؟ خرمالو که هسته نداره...؟
ـ به... تو که تو خونه تون درختشو داری...
ـ آره... ولی هیچ کدوم از خرمالوهاش هسته نداره...
ـ برو ... جدی می گی؟
ـ مطمئنی خرمالو رو می گی؟ با زرد آلو اشتباه نگرفتی...
ـ نه بابا... اُسکولیا...
ـ من که باور نمی کنم.
ـ خره خرمالو هسته داره...
ـ اِ... ماشین اومد...من برم...
ـ باشه آقا...
ـ بابت خرمالو ها هم ممنون...


                                    ***


چند وقتی می شه که آپدیت نکردم.یه مدت اکانت نداشتم... یه مدت اکانتام بلاگ اسکای رو فیلتر کرده بودن... ولی از این بهانه ها که بگذریم چیزی برای نوشتن نداشتم. الان دارم با اون آدمی که بهم خرمالو داد چت می کنم. یه چیز جالب. یه روز داشتم با آدمی که بهم خرمالو داد راجع به رابطه بحث می کردم. دستمو گذاشتم رو شونه ش گفتم به نظر من رابطه یعنی این. خودم که با تعریفم خیلی حال کردم!


                                     ***


ـ سلام...
ـ سلام! چطوری؟
ـ چاکریم...
ـ آقا امروز یه اتفاق باحال افتاد...
ـ چی؟
ـ داشتم خرمالو می خوردم...
ـ خب؟
ـ بعد فکر می کردم که این بابا چرت و پرت می گفت...
ـ هه!
ـ خرمالو که هسته نداره! که یه دفعه...
ـ چی شد؟
ـ دندونم خورد به یه چیز سفت و گفتم آخ!
ـ هه هه... حالا دیدی با هسته ی زرد آلو اشتباه نگرفتم!...
ـ ...


                                    ***

شاید تو این مدت انقدر اتفاق تو زندگیم افتاد که نمی دونستم کدوم رو باید بنویسم... و شاید دوست داشتم از خودم فرار کنم. نمی دونم... از همین مزخرفات. فقط می دونم که تو این مدت یه شعر هم نگفتم. حالا دارم با یه مطلب بلند جبرانش می کنم. در حال حاضر دارم با آدمی که بهم خرمالو داد چت می کنم.



                                     ***


ـ دیشب یه خوابی دیدم...
ـ چه خوابی؟
ـ خواب دیدم همه تو خونه مون خرمالو خوردن،من هسته هاشونو جمع کردم و شده یه تپه...
ـ هه ... چه خواب باحالی...شاید تو وبلاگم نوشتمش...



وقتی از اوی پل فرهنگ رد می شم، یه لحظه فکر می کنم که اونجا بغلت کردم، تو چسبیدی به گاردریل و من دارم از بالای شونه هات اتوبان نیایش رو نگاه می کنم... شک می کنم که این عشقه... یا خودخواهی...بعد دیگه فکر نمی کنم.خودم رو می بینم که روی پل فرهنگ بغلت کردم و از روی شونه ت نیایش رو نگاه می کنم. آه می کشم.

اُرکات
می توانست بهانه ای باشد
که چهره ام را خواه ناخواه
هر چند وقت یک بار
(در پروفایل خشک و خالی ات)ببینی...
(به شرط این که آنقدر خوش شانس باشم
که جزو آن هشت نفر قرار بگیرم...)


اُرکات
اکنون تنها انتظاری بیهوده ست،
برای مردی که...
 (هر چند قول داده ای ولی)
                هیچ وقت به دعوتش جواب مثبت نخواهی داد.





پ ن : هنوز مریضم.
پ ن : حوصله ی ویرایش ندارم.نگین چرا انقدر پرانتز داره.

مریضم. تمام روز رو خوابیده م. هیچ کاری نکردم. یه خرده فکر کردم. یه خرده تلویزیون نگاه کردم. و یه خرده فکر کردم... فقط خوابیدم. خواب دیدم. و فکر کردم.یه همه ی مریض شدن هام فکر کردم. به این که اگه فردا هم مثل امروز هیچ کاری انجام ندم. مریض باشم. و فکر کنم... احساس می کنم تو مخم یه چیزایی وول می خورن. به خاطر همین شاد فکرهام مثل خواب هام بود. اگه پس فردا هم بخوابم چی.شاید فکرها دارن وول می خورن.فکرهای مسخره.مثل خواب های مسخره... تمام هفته رو اگه بخوابم... تمام سال رو...


مریض بودم. تمام این مدت رو. مریض بودم. دکترا بهت دوا می دن. گولت می زنن که خوبی. خوب شدی. من مریض موندم. کریسمس مبارک.مثل خواب های مبارک. اگه همه ش بخوابم.سال دیگه هم بخوابم.اگه الان هم خواب باشم...


مریضم.

داشتم دفتر شعر خیلی قدیمیم رو ورق می زدم... این شعر رو تابستون ۷۹  نوشتم.می خواستم بخوابم.چراغ خاموش بوده... روشنش نکردم.مداد رو ورداشتم و اون جایی که نخ بوده باز کردم و شروع کردم به نوشتن. تازه فهمیدم که جدیداً از خودم دزدی ایده کردم.این ورژن قدیمیه:


پشت هر آینه فردی
ما را با نقابی جیوه ای می نگرد،
و ما خود را
در پس نگاه او...



اون دزدی جدیدم اینه:



 نزدیک می شویم،
درست مثل آینه و جیوه.

ولی حیف...
به من پشت کرده ای،
و من هیچ وقت...
                  هیچ وقت  خودم را در تونخواهم دید.




هر دو یه ایده س. ولی اولی مال یه آدم بی شیله پیله س... که می تونه آدما رو ببینه. دنیا رو... و می تونه خودش باشه. و شاید نیازی به پناه یه آدم دیگه نداره...مثل کویر وسیعه...و ساکت و رازدار... و دومی...




دومی منم.

به قلب تو اعزامم می کنند.

چه قدر بی رحمند...
          و چه قدر رنج می کشم...


کاش کف پاهایم
 درست مثل قلبت صاف بود
و چشمانم
مثل دروغ هایت ضعیف...


دو ماه گذشت...
و من
بیش تر از تمام سال های زندگیم
آموزش دیده ام.

می دانم که مشمولم.
- همه می دانند -
ولی...
تو معافم کن !

عشق
           پشت چراغ قرمز گریه می کند
 
    وقتی که گل را می گیریم
            و به جای یک نگاه محبت آمیز
                               چند اسکناس...

عین خودم احمقی. ابله.


برای این که بهم برسی می دونی باید چی کار کنی؟ باید صبر کنی بمیرم. بعد در زندگی بعدیم به شکل یه مگس بیام روی شنه ت بشینم. بعد تو با دست بزنی لهم کنی. همون کاری که من الان با تو می کنم...


حیف... مثل خودمی... دارم از وِزوِزات خسته می شم...



تو را فراموش نمی کنم.




با تو می شود حرف زد.
با تو می شود سکوت کرد.

تنها با تو می شود حرف زد.
و تنها با تو می شود سکوت کرد.


تو تنها کسی هستی که 
         با او هم می توان حرف زد
               و هم می توان سکوت کرد...



نه...
هیچ وقت...
تو را هیچ وقت نمی شود فراموش کرد...

eight ball





توپ هایم توی سوراخ ها نمی روند
و دست هایم بدجور می لرزند.
از بازی های نوبتی بدم می آید.
توپ هایمان به هم می خورند
و چوب هایمان
درست مثل نگاه هایمان
هیچ گاه با هم تلاقی نمی کنند...


تو تمامش کن.
حالم از هر چه توپ سیاه است به هم می خورد...

شب ها را بیشتر دوست دارم .

برای این که دیگران را بیدار نکنی شاید آرام حرف می زنی
و برای این که سردت است لابد بغلم می کنی
و برای این که تاریک است حتماً فکر می کنم 
                                  تو با دیگران فرق می کنی...

خیلی بیشتر...
شب ها را خیلی بیشتر دوست دارم...

ـ به نظر تو آدم باید احساساتش رو ابراز کنه؟
ـ خب... آره... احساسات واسه ابراز کردنه دیگه...
ـ نه مطمئناً واسه ابراز کردن نیست فقط...
ـ ...
ـ منظورم اینه که... اونی که احساساتش رو ابراز می کنه... بچه نیست؟
ـ نه... اون که اصلاً...
ـ یا مثلاً بقیه رو از خودش دور نمی کنه...
ـ خب... از این نظر... چرا...یعنی...
ـ ببین هر کی رو تحویل می گیری ازت دور می شه... برعکس...
ـ آره... خب اون به خاطر اینه که همه ی دور و بریامون احمقن...
ـ احمق...
ـ آره! ولی آدم باید احساساتش رو ابراز کنه.




شاید. شاید من احمق نبودم. شاید... بعضی وقتا فکر می کنم کاش می تونستم یه شعر قدیمی رو که قبلاً تو وبلاگ نوشته بودم دوباره این جا بنویسم... قضیه ی هندیا...یا رینگ بوکس... انگار وقتی همه ی اونا رو می نوشتم بدون این که خودم بفهمم می دونستم یه روز به این گه خوری می افتم... ولی ... بازم احساساتم رو ابراز می کنم... برای آدم های احمق...حتماً برای آدم های احمق...

آدم هایی که ارزش ندارن. آدم هایی که ارزش ندارن...


یه دوستی از هوگو برام آفلاین روایت کرده که : خوش بخت ترین آدم ها کسی ست که خدارون به او قلبی پر از احساس داده باشد.
ریدم تو این خوشبختی... ریدم دهن اون خدای...

وقتی مشکلاتم زیاد می شه تند تند آپدیت می کنم... هی شعر می گم... می خوام از مشکلاتم کم کنم.می خوام اصلاً آنلاین نشم یه مدت...می خوام فرار کنم از این مزخرفات...ارکات...چت...وبلاگ...آفلاین...آفلاین...آفلاین...فرار کنم از آدم هایی که ارزش ندارن... از آدمهایی که ارزش ندارن...

می خوام زندگی کنم.





پ ن : الان شنبه ساعت ده شبه. آنلاین شدم، آفلاین چک کردم،آفلاین گذاشتم، و الان هم دارم وبلاگ می نویسم. در کل کامنت خودکار آبی رو خیلی پسندیدم. خودم هم که ریییییییییییییییییییییییدم!!!دارم زندگی می کنم  :)

بین من و تو دیواری ست
به طول دیوار چین
و به ارتفاع دوستت دارم هایم.
بشکن سکوتت را .

گوشت را روی زمین بگذار
جلوی پاهایت.
صدای سم اسب های عشق مرا خواهی شنید.
ولی نترس،
اسب ها نرسیده به تو رام می شوند
و جلوی پاهایت روی زمین می افتند...

گوشت را از روی دوستت دارم هایم بر می داری
 و پاهایت را رویشان می گذاری...
می بینی؟
نا خواسته از دیوار بالا رفته ای

آغوش باز می کنم.
می ترسم از سقوط نابهنگامت
سکوت شکستنی ست
و آغوش من
شاید شکستنی تر از ملات بی بهانه ی این دیوار چینی...

 

پرواز می کنی.

من نمی خواستم سیاه باشم. مسنجر سیاهم کرد. تو رو هم آبی کرده... بدون این که بخوای آبی باشی... بدون این که اصلاً  آبی باشی...

رنگ ها توی مسنجر مُهمن. وقتی تو آرشیوم می رم قدیمیاش همه سیاهه. وقتی میام اون وسط مسطا آبی هم میاد توش. بعدش یه مدت خود من هم با فوت آبی می نویسم. شاید دوست دارم آبی باشم... ولی نمی تونم. کم کم هی از آبیا کم می شه تا... به این آخرا که می رسم... همه ش سیاهه. همه ش.




کاش من آبی بودم.

نه!



من از دو چیز تشکیل می شوم:
                                            
                                  تنم،
                                  و حرف هایم...


                             ***


شاید درد بدکاره ها دو چیز باشد
:
آنچه را می دهند هنوز دارند،
و آنچه را می دهند هیچ گاه نمی توانند پس بگیرند...



                             ***



آن گاه که کنار خیابان تو ایستادم
خود فروشی پست بودم
که به جای تنش
حرف هایش را می فروخت...

کاش لا اقل
قبل از این که پاچه ی حرف هایم را بالا بزنم
برایم بوق زده بودی.







پ ن : ویرایش شد.