نمی کشم. کم آوردم. در حیاط رو باز می کنم و می ریزم تو خونه. باورم نمی شه که این جوری باشه. نمی تونه این جوری باشه. نمی شه... نمی شه آدم این جوری باشه. این جوری که من هستم. نمی شه... نمی کشه. باور نمی کنم که انقدر ناراحتم. باور نمی کنم... درست تو اون موقع هایی که می خوای یه نفر یه ذره درکت کنه می بینی که تنهایی. تنها.. و انقدر باورت نمی شه که نمی تونی گریه کنی حتی. هیچ چیزی رو نمی خوام. هیچ کسی رو نمی خوام. حتی این وبلاگ هم پناهم نمی ده لعنتی. انقدر حرفا دارم که وقتی تو قالب کلمه می آد بارشون می شه به سری حرف جواد. دلم میخواست  می تونستم بگم کاش فلانی الان این جا بود. مثل سگ تنهام و مثل سگ حالم بده. این تنهایی رو خودت انتخاب کردی... این حرف تو گوشم زنگ می زنه. یه ناقوس با صدای زیر. حالم داره به هم می خوره و انقدر باورم نمی شه که نمی تونم گریه کنم. می خوام نباشم. دلم می خواست می تونستم بگم کاش می رفتم یه جای دور. از خودم نمی تونم فرار کنم. خسته ام نمی کشم دیگه دارم دیوونه می شم. کاش می تونستم بگم کمک. می دونم هر جایی هم که برم یه ذره طول می کشه که گند زده بشه بهش.دوست دارم بمیرم. و این حرف چه قدر مسخره س وقتی با این کلمه ها که هرزه شدن بیانشون می کنی. حالم بده. حالم خیلی بده.

 

 



پ ن: این وبلاگ تا سالروز تولدش آپدیت نخواهد شد.





با درد از خواب پا می شم. بعد می فهمم که درد نیست. یه چیزیه که تو این همه سال نتونستم اسم مناسبی براش پیدا کنم. درد جا داره. یادمه که یه حس دیگه هم داشتم. تو ده یازده سالگیم بود. واسه اونم هیچ اسمی پیدا نکردم. انگار یه چیزی می اومد تو دلم. یه حس بود. اسمی براش پیدا نکردم. ولی می دونم که دارمش. پا می شم.


دستشویی. بله. هیچ وقت تقویم نگاه نمی کنم. فقط خرداد وقت امتحانای داریوشه. همین. ولی خیلی وقته که این ور اون ور نشده. می فهمم تقریباً کجای ماهیم. کدوم ماه؟ آهان. یادم اومد... همون ماهی که متولدینش هیچ وقت حرفای دلشون رو نمی زنن و غذاهای شیرین دوست دارن. بهترین همسر برای این آدم ها متولدین آبان ماهن. هیچ وقت باهاشون رابطه ی نزدیکی برقرار نکنین چون که... از دستشویی خسته بیرون می آم.


داریوش رو به زور بیدار می کنم. بعضی وقتا حس می کنم حتی اونم می فهمه. حتماً صدام با روزای دیگه فرق می کنه. وقتی راه مینداختمش پشت کیفش نزدم. ولی اون هیچی نمی گه. نمی دونم واقعاً فرق می کنه یا من چون فرق می کنم فکر می کنم که فرق می کنه. داریوش متولد آبان ماهه. اه. امروز نمی ری سر کار؟ من دارم می رم خرید. فقط یه غلت می زنه. دارم فرار می کنم. حال تدارم پیرهنی رو که می خواد براش اتو کنم. چون من هستم اون پیرهن رو می خواد. چون می دونه کسی هست که براش اتو کنه. اگه ببینه من نیستم همون کرِمه که اتو نداره رو می پوشه می ره. اه. قبض خشکشویی رو جا گذاشتم. هم پیرهن خودم رو می خوام هم اون شلوار داریوش رو که روش چایی شیرین ریخت. خیلی شیرین می کنه چاییش رو.نمی دونم چه جوری می خورتش. می گن صبحا خوبه. ولی من نگران دندوناشم. آقای سرکیسیان همسایه ی دیوار به دیوارمون قندش رفته رو هفتصد. می گن ممکن بوده کارش به کما بکشه. کجا گذاشته بودمش؟ رو میز توالت رو ... از اتاق صدای آه می آد. ابروهام تو هم می ره. مثل این که خودش می فهمه کِیا... هه. خنده م می گیره. چرا وقتایی که با منه دهنش رو باز نمی کنه؟ یعنی خجالت می کشه بعد این همه سال؟ بیخیال قبض می شم. چشمم به تقویم می افته. امروز یه روز آشناست... آهان! بیخودی نیست که همسر مناسب این ماه رو از حفظم. یه حسی که نمی دونم اسمش چیه. اصلن دوست ندارم یادشون باشه.



آلودگی هوا. قبلن مدرسه ها رو تعطیل می کردن. الان انگار نه انگار که... لا اقل بچه ها و پیر مرد ها... سرم درد می گیره. نمی خوام برم. کاش می تونستم برگردم خونه و بخوابم. واقعاً دارم ازش فرار می کنم. هیچ وقت این مشکل رو بهش نگفتم. نمی دونم. اصلاً نمی دونستم که می شه گفت. تا این که مهشید بهم خندید. وقتی گفتم می ریم بیرون یه چیزی بخریم. گفت خب من برگشتنی می گیرم. گفتم خودمون باید بخریم. مهشید خندید. نمی دونستم می شه گفت. فقط این که نیست. نمی تونم بگم که... وای چه قر صف نون شلوغه. وای. وامیستم. برمی گردم. می خوام بهش بگم. تا خونه سرم درد می کنه. در قفله. پیرهن کرمش رو پوشیده و رفته. می خوابم. یه حس جالب توی شکمم وول می خوده. نه...درد...







همه چیز رهایت می کند. وقتی که همه چیز رهایت می کند. در مه. دوست داشتم همیشه در مه بودم. و جلوترم را می دانستم که نمی بینم. و می رفتم. می ترسم. می ترسم چون می بینم. توی مه کم تر می ترسم. می شنوم. می شنوم... هدفونم. هدفونم و مه. و یک وانت که جلو ببردم. بدون اراده ای. و فقط نگاه کنم. فکرم. مه بگیرند فکرم را... انقدر فکر می کنم که دیگر نمی خواهد زندگی کنم. انقدر که تمام حالت ها را فکر می کنم دیگر نمی خواهد زندگی کنم. آخرش یک حالت می ماند. و آن حالت درست از مه در می آید... مه سنگین، هدفونم، و کسی که لبانش، دست هایش و موهایش...










شومینه معرف خانه ست
دست هایت معرف تو.
این وسط دروغ هایم بیخودی معرف من شده اند...




چرا هر وقت یاد بغل کردنت می افتم
باید ناراحت بشوم؟
لا اقل نکردی یک بار دست هایت را روی دروغ هایم بگذاری...



تنهاییم.
تنهاییم را باید پس بگیرم.
سردم شده بدجور...









با آن تساوی میان معادله ها مشکلی ندارم،
درد من از این مجهول های بیخودی ست،
که هی این طرف و آن طرفشان می پرند.

روی استحکام پرانتزها بیش از این نمی شود حساب کرد...



                             ***


برای سال تحصیلی جدید،
دفتر های کهنه را
دوباره استفاده می کنم.
چسب می زنم ورق های قبلی را
و بقیه را می نویسم.
تا چه کسی
چه وقتی
چسب ها را باز کند...


                              ***



کفک می زنم.
تساوی های فنر دار،
تساوی های چوبی،
تساوی های فلزی،
تساوی های خوشخواب...
روی همین تساوی ها فاسد می شوم.
دیدن این فاحشه خانه
آن قدر لطفی ندارد
که بخواهی چسب ها را باز کنی...
فقط کاش تمام معادله ها را
با خودکار حل کرده بودی،
یا لا اقل پرانتزها را...





عاشقت می شوم.

می بینی؟
 زندگی ام پر می شود از دوباره کاری های بیخودی...








دست هایش را بو کرد. بوی آفتاب می داد. روغن سرخ کردنی. چهرا اش اصلاً برای تبلیغات تلویزیونی مناسب نبود. شاید فقط دست هایش. آن هم برای تبلیغ دست کش ظرفشویی، تا پوست خرابش دیده نشود. فاصله ی پلک و ابروهاش کدر شده بود. فاصله ای که در نوجوانی اش به تناسب آن افتخار می کرد. شاید برای همین انقدر با سایه سعی می کرد زیباترش کند. سایه. سایه همه چیز را زیباتر کرده بود. دوست داشت دست هایش بوی سایه بدهد. پس به اتاق دخترش رفت. روی تختش جا نمی شد. بوی تخت خواب... سرش را از صورت توی بالش فرو کرد.



                                ***

دست های دخترش را گرفت. هنوز لطیف بودند. ابروهایش را نازک کرده بود و بینی اش را مثل همه ی دخترهای این دور و زمانه... چشم هایش مات بود و فاصله ی بین ابرو و پلک هایش... دخترش را در آغوش گرفت. بویش هیچ آشنا نبود. نه بوی وایتکس بود و نه بوی پیاز داغ. چیزی بود میان تافت و سایه، دخترش در آغوشش بود.


                                 ***


بیخودی داشت گریه می کرد. ریمل هاش ریخته بود روی گونه ها و روژ لب بالاییش کمی کشیده شده بود روی صورتش. و سایه اش بی لطمه و با قدرت کنارش بود. روی چشم هاش و زیر پاهاش. بوی آفتاب می داد... شاید برای بچه هاش. خانه اش اصلاً آن چیزی که تعریف می کرد نبود. شوهرش را نمی دانست... و بچه هایش را. بیخودی گریه نکن دختر. بیا جلوتر ببوسمت. دروغ می گفت. هنوز انقدر با دخترش روراست نبود که بگوید می خواهد ببویدش.


مرد.