نمی کشم. کم آوردم. در حیاط رو باز می کنم و می ریزم تو خونه. باورم نمی شه که این جوری باشه. نمی تونه این جوری باشه. نمی شه... نمی شه آدم این جوری باشه. این جوری که من هستم. نمی شه... نمی کشه. باور نمی کنم که انقدر ناراحتم. باور نمی کنم... درست تو اون موقع هایی که می خوای یه نفر یه ذره درکت کنه می بینی که تنهایی. تنها.. و انقدر باورت نمی شه که نمی تونی گریه کنی حتی. هیچ چیزی رو نمی خوام. هیچ کسی رو نمی خوام. حتی این وبلاگ هم پناهم نمی ده لعنتی. انقدر حرفا دارم که وقتی تو قالب کلمه می آد بارشون می شه به سری حرف جواد. دلم میخواست  می تونستم بگم کاش فلانی الان این جا بود. مثل سگ تنهام و مثل سگ حالم بده. این تنهایی رو خودت انتخاب کردی... این حرف تو گوشم زنگ می زنه. یه ناقوس با صدای زیر. حالم داره به هم می خوره و انقدر باورم نمی شه که نمی تونم گریه کنم. می خوام نباشم. دلم می خواست می تونستم بگم کاش می رفتم یه جای دور. از خودم نمی تونم فرار کنم. خسته ام نمی کشم دیگه دارم دیوونه می شم. کاش می تونستم بگم کمک. می دونم هر جایی هم که برم یه ذره طول می کشه که گند زده بشه بهش.دوست دارم بمیرم. و این حرف چه قدر مسخره س وقتی با این کلمه ها که هرزه شدن بیانشون می کنی. حالم بده. حالم خیلی بده.

 

 



پ ن: این وبلاگ تا سالروز تولدش آپدیت نخواهد شد.