خیس عرق بود. لباس‌ها و ملافه‌اش هم خیس عرق بود. هر باری که عصرها می‌خوابید خیس عرق می‌شد، و هر روز فقط عصرها می‌خوابید. شب‌ها نمی‌تواند بخوابد. فقط عصرها می‌خوابد. عصرها نمی‌تواند جلوی خوابیدنش را بگیرد. دو ساعت از ۲۴ ساعت. همیشه خواب می‌دید، و البته که می‌دانست خواب است. هر بار یک چیزی را آماده می‌کرد تا وقتی وسطِ خواب یادش می‌اید خواب است از آن استفاده کند. یک بار آهنگی را آماده کرد که بخواند، ولی وسط خواب وقتی داشت نوازشش می‌کرد یادش نیامد. یک بار هم سعی کرد دو عدد سه‌رقمی را در هم ضرب کند. همیشه عرق می‌کند. حالا باید کم‌کم بلند بشود برود ملافه را بیندازد در سبد رخت‌چرک‌ها، و لباس‌هایش را عوض کند.



پانوشت: برای یکی از نقاشی‌های افشین چیذری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد