همون طور که حتماً خودتون فهمیدین من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم. معنیش این نیست که دیگه بلاگ نمی نویسم. ولی می تونین یه مدت چک نکنین.

 

 

 

 

پاریس تهران

http://www.sing365.com/music/lyric.nsf/Parisienne-Moonlight-lyrics-Anathema/AE00B9FA9FF28AAC48256C4800213E02 

 

 

 

I can not hide

You know...I tried

To be who I couldn't be

I tried to see inside of you

 

 ...

 

 

Marital Status: Single, Not Looking Sex: Female

 

 

صدای اسپیکر رو زیاد می کنم. همیشه چیزی هست که بخواهی به خاطرش صدای اسپیکر را زیاد کنی. جدیداً احساس می کنم تمام اسپیکر ها و هدفون ها آشغالند. هیچ وقت آن قدر که باید زیاد نمی شوند. آن قدر که گوش های من لازم دارند. قبلاً ها یادم هست همی چیز لا اقل دو وجه داشت. بخش لذت بخش و بخش رنج آور. حالا این که اسم کدام را روی چه کاری بگذاریم بسته به برآیند برداری شان بود که کدام طرف می چربد. حالا نمی دانم چرا از همه ی کارها ( حتی لذت بخش ترین هاشان) فقط رنج مانده است. برای چندمین بار است که این پیچ لامذهب را می چرخانم و دستم را بی اعتنا پس می زند. از این زیادتر نمی شود.

 

 

 

 

 

پ ن: این مطلب کاملاً سمبولیک بود.در حقیقت من الان با صدای چس موزیک گوش می دادم و همون رو هم به خواهش مامانم  قطع کردم. حوصله ی هدفون هم ندارم .

 

B patient

 

 

 

 یک عروسک که دست ندارد. نه به این خاطر که دست نداشتن سمبولیک است یا قرار است جناب عالی را یاد چیزی بیندازد. مگر وقتی عروسک بی دست پسر خاله ات را می بینی یاد چیز خاصی قرار است بیفتی.حالا سر این که خودت یکی از این عروسک ها را داشته ای یا اصلاً مگر پسرها عروسک بازی می کنند نمی خواهم بحث کنم. اصلاً شاید دست نداشتن خصوصیت عروسک باشد. چیزی که او را برای بچه عزیزتر کند... من دارم لبخند می زنم. من دست ندارم.

 

 

 

B عنوان

 

 

 

ما خوش بختیم. مشکل این جاست که دیگر بخت نمی تواند دردی از دردهایمان دوا کند.

 

 

 

 

 

 

 

warum

 

 

 

در حالی که مواظبم متوجه نشوی تو، تمام چیزهایی هستی که می خواهم، و تمام چیزهایی هستی که دارم، دهانم را نزدیک گوشت می آورم و آهسته می گویم: تو تمام اون چیزایی هستی که من می خوام و همه ی چیزایی هستی که دارم. گند می زنم.صدایم لرزیده مثل برق نگاهم احتمالاً. خیالم از نگاه راحت است که خیلی وقت است مستقیم نگاهش نکرده ای.نمی فهمی که تو، تمام چیزهایی هستی که من می خواهم، و تمام چیزهایی که دارم. نه به خاطر این که من مواظب بوده ام. من گند زده ام. به خاطر این که نمی فهمی.

 

 

 

سردمه ( دیالوگی از تئاتر عادل ها ساخته ی قطب الدین صادقی)

 

 

 

باران می بارد. پیاده می شوم. قرار بود برف باشد. بالاتر برف بود. شاش دارد خفه ام می کند. پارک خلوت است این موقع شب. می روم پشت درختی. صدای در می آید. بدم می آید از بیرون شاشیدن. شاید چون همیشه فکر می کند کسی مرا می بیند. خدا باید خیلی وحشتناک باشد. چرا فکر می کنم باید بشاشم؟ تا خانه صبر می کنم.

 

 

 

 

goodbye my lover

 

 

 

در تعجبم چرا اسم آدم های خفن را ستاره می گذارند. ستاره  ها کم نورند. می شود در دیگ ریختشان و با آب زیاد پخت... ساعت دوازده و نیم شب منتظر تاکسی می شوم در میدان شهرک و چهار نفر دیگر اضافه می شوند و یک اتوبوس می آید سوارمان می کند با کرایه ی دویست که پنجاه تومن از خطی بیش تر است. پول خوردهایم می شود صد و نود و پنج تومان. دراز می کنم طرفش و می گویم حاج آقا پنج تومان کم است. لجم را با حاج آقا خالی می کنم. نمی شنود. صدا می کنم حاج آقا... می گوید بنشین سر جایت وقتی خواستی پیاده بشوی بده. وقتی خواستم پیاده شوم در را باز نمی کند. پول خوردها را می شمارد و می گوید دیگر پول خرد نداشتی؟ می آیم بگویم توی پاچه مان کرده ای غر هم می زنی که می بینم در سمت چپ هم بسته می شود. اشتباه زده بوده دکمه را. پیاده می شوم و فحش می دهم توی دلم بحث می کنم... یاد یک حرف از یک دوست می افتم که می گفت مغز فرق خیال و واقعیت را نمی فهمد. بخند! احساس می کنم بیخودی دارم بحث می کنم. پیاده می شوم. می خوانم در کوچه ی دراز خلوت. خودم را جلوی جمعیت تصور می کنم و تازه می فهمم چرا دلهره نداشتم. یاد آن کتاب می افتم که در سرمای شبانه نباید خواند. هیچ وقت نفهمیدم فرق سرمای شبانه با سرماهای دیگر چیست. اصلاً مگر حنجره ی آدمیزاد روز و شب حالیش می شود؟ به خودم که می آیم می بینم شعر را درست خوانده ام تا این جا که به زور حفظ بودم. عجیب خسته نیستم امروز.وای به وقتی که جشنواره تمام شود. باز هم آدم باید فکر کند. نمی گذارند وقتی که می خوانم خوش حال بشوم. جدیداً یاد وظیفه ام می افتم. مسئولیت هام. سنگ دلند مردم. در را با کلید باز می کنم. تلویزیون روشن است و مامان سر جایش خواب. عجیب خسته نیستم امروز. ساعت را روی ده می گذارم که فردا یک ساعت زودتر از امروز بیدار شوم. پیشرفت خوبی ست. می نشینم و تایپ می کنم. امروز فقط به ستاره ها فکر کردم. و به چیزهایی که فیلم ها و تئاتر ها می گفتند بهشان فکر کنم. چه هنر بدی ست این موسیقی. حالا که دارم تایپ می کنم مدمم دارد دایال می کند و من منتظرم تا این مطلب را هم منتشر کنم. تا وقتی که کانکت شوم تایپ خواهم کرد. بنابر این لزومی ندارد که تا آخرش را بخوانی. تا همین جا هم که آمدی معلوم است اهل مشقتی. توی صف ها آدم های آشنا زیاد دیدم امروز و توی راه ها. یکی گفت رفیق بازی؟ گفتم فحش نده و توی توالت سینما فلسطین خودم را توی آینه نگاه کردم. نه . فکر نکردم. نیازی به فکر نبود.آدم است. خودش را در آینه نگاه می کند. اصلاً شاید تاثیر همین فیلم ها باشد. خداوند این جشنواره را از ما نگیرد که نه رقص از فکر کردن بازم می دارد نه خواندن. و شاید تا آخر جشنواره دیگر نه این فیلم ها و نه این تئاتر ها. خیلی وقت ها توی زندگیم احساس کردم که خسته ام. حالا احساس نمی کنم که خسته ام. احساس می کنم که پیرم. خستگی توی تنم نشسته است. آدم غمگین که دیگر احساس ناراحتی نمی کند. شاید دیگر نیازی به فکر کردن نیشت. هه. می خواستم از غم هایم ننویسم دیگر. چون کلمات نمی توانند بار همه چیز را به دوش بکشند. تا وقتی که فکر می کنیم نت ها می توانند ادامه می دهیم. می بینی یک اکانت آشغال آدم را به چه کارهایی مجبور می کند؟ مخصوصاً در روزی که فکر نکرده ای.حالا هم فقط آهنگ کلمه ها مانده اند. مجبور را اول مشغول تایپ کردم.قدیم ها هنری ارزش داشت که ما را به فکر وادارد. حالا به هر چیزی که از فکر بازم دارد چنگ می زنم. شاید این وبلاگ هم باید همین باشد. از آن مطلب افتضاحم خیلی خوشم می آید. صدا می دهد مدمم. چیزی انگار نمانده به...

 

 

 

 

به فضاحات ادامه می دهیم

 

 

 

مصیبت وقتی ست که اشک های یک مرد بی ارزش بشوند که شدند.  ما درست در مصیبت ایستاده ایم. نه! ببخشید! بر اساس تعریف ارائه شده مصیبت یک موقعیت زمانی ـ مکانی ست. ما درست در مصیبت قرار گرفته ایم. این یکی شاید بهتر باشد. چون قرار گرفتن هم بار زمانی دارد و هم مکانی. خوش به حالمان که لااقل قرار گرفته ایم. همه چیز را مدیون دستور زبان فارسی شکر است.

 

 

 

 

بات آیم ستیل رایت هیر

 

 

 

عمل کرده شکمش را. دیگر رعایت می کند. شب ها هم زودتر می خوابد حتی. همین است آدمیزاد... برای هر چیزی پول خرج کند بیش تر قدرش را می داند. شکمش را می گویم. میدانم... پول داده که برش دارند... ولی... آدم ها فکر می کنند دماغشان را عمل کنند خوشگل می شوند. شاید هم وقتی دماغ عمل شده می بینند فکر می کنند خوشگل است قاعدتاً. در جنگ آدم ها به خاطر لباسشان می میرند. اگر لباس اختراع نشده بود انسان ها فقط در بهار جفت گیری می کردند.

 

 

 

Xanax

 

 

 

از تهران تنها چیزی که دوست دارم همین برج میلاد است. چهل و شش دقیقه ی پیش دی تمام شد. کف گیرمان به ته دیگ خورده بدجور رفیق! زرشک پلو داشتیم با گوشت. می دانی که ... آنفولانزا... کلرودیازپوکساید. حالا که این ها را می نویسم گریه می کنم. از همه جای شهر دیده می شود لعنتی. ایندرال. لباس هایت و چشم هایت که هیچ کدام مال خودت نیستند. دیازپام. تفلون. با گوشت... گوشت و خون... توی این گوشت و خون ما چیست؟ گوشت و خون من نه. تو. خط للبت. چشم هایت. دیازپام ده. حالم از برج میلاد به هم می خورد.

 

 

 

پ ن: خط لب جایی ست میان لب و پوست صورت که اشتباهاً به لب نسبتش داده اند. او خودش را متعلق به هیچ کدام نمی داند.