۱۱

 

 

می خواستم خودم باشم. 

می خواستم تمام رقص هایت را یاد بگیرم .

تمام دست هایت را

و پاهایت. 

 

آن که گفت دوستت دارم 

تمام پل های پشت سرش را خراب کرد... 

شمال بود و به خودش که آمد 

تو دیگر آن جا نبودی 

به شمالش که برگشت تو دیگر آن جا نبودی...  

پل ها خراب شده بود و منتظر ماند 

شاید برای نجاتش یکی از رقص هایت را دراز کنی 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
منیره حسینی دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.monire25.blogfa.com

سلام ماکان عزیز
ممنونم
می خوام یه اعتراف کنم
اونقدر شعرتو دوست دارم اونقدر حس امیزیاش زیاده که دهنم بسته می شه و نمی تونم نقد بنویسم
هیچی نمی تونم بگم
فقط سکوت و خیره شدن به این احساسات پاک

مرسی ماکان که دعوتم می کنی و این احساس شعرتو با منم سهیمی

موفق باشی
راستی خوبی ؟
همه چی آرومه !

ای نور دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ب.ظ

زیبا ست. شعرتو دوست دارم بر از لطافت و زیبایی موفق باشی
بدرود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد