به تو خیانت کردم. شاید آن لحظه که در آغوشت گرفته بودم، و در آینه خودم را می دیدم... چه لحظه ی باشکوهی بود... چه باشکوه است گناه...به تو خیانت کردم وقتی لباس هایت ا بوییدم. و مواظب بودم که سر نرسی،در عین حال که می ترسیدم بویت در شش هایم تمام شود. تو نمی دانستی...حتی آن لحظه که در آغوشت گرفتم برای بو کشیدنت اجازه نگرفته بودم.

 

خوابت را می بینم.مرا ببخش...مرا ببخش...

 

 

تمام این صداهای تکراری که هیچ وقت بهشان گوش نکردم. گوش نکردیم.برای این که زیر گریه نزنی باید با بند یک کیفی ور بروی.یا همین صداهای تکراری را گوش کنی...چه قدر زیاد شده اند.مخصوصاً ۷۷۷ ها و ۵۵۵ ها.شاید به خاطر همین بیش تر می بینمشان. به خاطر این که نزنم زیر گریه. توی این شهر یک غریبه ام. آن قدر که تو در شهر خودت نیستی. شهری که هنوز شاید نه تو خودت را آن جا شهروند می دانی، نه شهروندها آن جا را شهر تو. همدردی آدم ها را به هم نزدیک می کند.آدم های این جا هنوز نمی دانند که غریبه اند. وگرنه شاید من این طور تنها نبودم. قدر این درد شهروند نبودن را باید دانست... ۴۴۴ ها هم زیاد شده اند.آن قدر  که باورم نمی شود. نکند ما هم یک روز سوار یکی از همین ۹۹۹ ها بوده ایم و خودمان نمی دانستیم...و بهشت سر راهمان بوده است...

 

به خاطر همین ها نمی نویسم. به خاطر همین اشک ها که در چشم هایت حلقه زده اند، یا شاید هم...

 

ما هر دو به یک اندازه غریبیم.