همه چپ چپ نگاهمان می کنند. مرا که زیر گنبد یک مسجد می خوانم و تو را که نشسته ای و نگاهم می کنی. با موهای زردت معلوم است که خارجی هستی. گنبد مسجد شاه اصفهان بهترین جایی ست که صدای آدم می تواند در آن آرام بگیرد. تنها جایی که احساس می کنی صدایت هدر نرفته است. همه چیز همان لحظه اتفاق می افتد. کلماتی که به هیچ زبانی نیستند، و خودم هم معنی شان را نمی دانم. نت هایی که نمی دانم متعلق به چه گامی هستند. اصلاً وجود دارند یا نه. تو ممکن است فکر کنی فارسی می خوانم. تمام که می شود بلند می شوی و بغلت می کنم، چون می ترسم به زمین بیفتم. یک خارجی که همان نزدیکی هاست دست می زند و تو به نروژی چیزهایی می گویی که نمی فهمم. ولی شوق کلماتت را حس می کنم. آن خارجی نروژی نیست.

در میدان نقش جهان که راه می رویم تا برسیم به عالی قاپو تند تند یک چیزهایی می گویی، یک چیزهایی می پرسی و انتظار داری که جواب بدهم. این را از جملات کوتاه بالارونده ات می فهمم. پاک یادت رفته است که من زبان تو را نمی فهمم. از خودم خجالت می کشم. و از زبانم. زبان مادری ام. من با این زبان به دنیا آمده ام.

داخل عالی قاپو یک راهرو است که حالتی گنبدی شکل دارد. اگر دو نفر در دو گوشه ی مخالف آن بایستند صدای یکدیگر را از بالاسر می شنوند. در حالی که ممکن است کسی که در وسط ایستاده هیچ صدایی نشنود.نمی دانم چه طور این را به تو توضیح بدهم. سال ها را به زور با انگشت می توانم ولی... تو را می برم یک گوش و اشاره می کنم که همان جا بایستی. می روم در گوشه ی دیگر، رو به کنج می ایستم و حرف هایم را زمزمه می کنم. حرفهایی که هیچ وقت نمی فهمی. به فارسی. چه قدر خوش حالم.

 

 

جنگ جهانی اول است.تو در قطب شمال هستی. اصلاً در قطب که فرقی نمی کند جنگ حهانی اول باشد یا جنگ جهانی دوم یا صلح همیشگی و تکراری. فقط گفتم جنگ است که قصه خوانده شود. اگر فقط می نوشتم تو در قطب شمال هستی هیچ کس قصه ام را نمی خواند. خودت هم وقتی قصه ام را می خوانی اصلاً نمی فهمی که برای تو نوشته بودمش. بگذریم. در قطب شمال هستی. به دیوار کلبه ی یخی ات خیره شده ای. احتمالاً نور اجاق سایه ات را بزرگ روی دیوار کلبه ی یخی ات خیره شده ای. یک بازاریاب معمولی . اصلاً از کجا می دانسته که تو در قطب شمال هستی. جلویت را در پیاده روی یکی از بلوارهای قطب می گیرد. به زیر سایه ی درختی دعوتت می کند و می گوید که بازاریاب است. یک بازاریاب معمولی. و اگر فرم را پر کنی اگر پول را به حساب بریزی اگر پست کنی اگر در قطب شمال هستی پس چرا...

کسی صدایت می کند. سرت را بر می گردانی. از در کلبه ی یخی ات بدون این که بدانی بیرون آمده ای. حالا بر می گردی و سایه ات را بزرگ تر روی دیوار کلبه ی یخی تماشا می کنی، یعنی که به اجاق نزدیک تر شده ای. بچگی هایت سایه بازی را دوست داشتی. ولی داشتی به یک چیز دیگر فکر می کردی. یادت نمی آید. ولش می کنی... در کلبه ی یخی کسی جنگ جهانی اول است.ولی اگر فرم را پر کرده بودی اگر پول را...به بچگی ات فکر کن. وقت هایی که سایه های کوچک روی دیوار کلبه ی یخی ات...

 

 

 

بیخودی توی حال پذیرایی راه می رم. هوا کم کم روشن شده و من نفهمیدم. خیلی وقته که با هم تو یه اتاق نمی خوابیم. شاید همین باعث شده انقدر نگرانش باشم. صدای ناله ی بی یورک منو به خودم می آره. شب های پیش بیش تر ناله می کرد. حالا دیگه نگران کم شدن ناله هاش هم می شم. آروم می رم توی اتاق و دستمو می ذارم رو پیشونیش. اخم می کنه و با دهن بسته ناله می کنه که یعنی بردار. بعد از پنج شیش دقیقه که تو سکوت می گذره و صورتش هیچ تغییری نمی کنه آروم کنارش دراز می کشم. صورتش به سمت دیواره و صورت من به پشت اون. سعی می کنم تخت تکون نخوره. به موهاش خیره می شم و به گردنش که حالا احساس می کنم چروک داره. فکر می کنم اگه در اتاقش رو قفل نمی کنه شاید به خاطر اینه که به کمکم احتیاج داره. اوایل یه موقع هایی بعد از چند روز که بغلم می کرد می گفت دلم برات تنگ شده بود. در حالی که تمام مدت با هم بودیم. هنوز هم زبونش رو نمی فهمم. اون به زبون مادریش هذیون می گه. دیمین رایس از دم در اتاق رد می شه.نمی دونم کی اومده خونه. شایدم خوابیده بوده. فقط یه پیرهن سفید اتو شده پوشیده که تا بالای زانوش می رسه.رفته تو اتاق من، چون صدای پیانو اومد.یه لحظه. چندتا نت بی ربط. نمی دونم کی پیانو رو آوردم این خونه. از وقتی بی یورک مریض شده از خونه بیرون نرفتم. آلبوم جدیدش در حالی منتشر شد که خودش مریض تو خونه افتاده بود. دیمین رایس دوباره از دم اتاقمون رد می شه. شلوار پارچه ای مشکی من رو پوشیده. نمی دونم چرا در اتاق رو باز گذاشتم. البته ما همیشه ترجیح دادیم یکی پیشمون باشه. یکی ببینتمون. وقتایی که بقیه هستن آغوش هامون طولانی تر می شه. می شد.

کاش پویا شمال نبود. اون وقت دوتایی می بردیمش دکتر. مثل اون موقع که منو برد دکتر. ولی خیلی وقته از پویا خبری نیست. رفته شمال که منو واسه ی تولدم سورپریز کنه. یادم نیست اینو از کجا می دونم. یکی لوش داد. ولی کاش این جا بود. من یه عالمه کادو نمی خوام می خوام بی یورکو ببرم دکتر. اون با من تنها نمی آد. وقتی پویا هست همه ش می خنده. با من تنها هیچ جا نمیاد. موبایل پویا قطعه. باطریشو در آورده که نتونم مچشو بگیرم.

دستمو می برم تا موهاشو ناز کنم. دستمو پس می کشم. حس می کنم فهمید. یاد اون روزی می افتم که شقایق هی می گفت بی یورک مریضه. من می گفتم ولی عالیه. اون می گفت ولی مریضه، من می گفتم ولی عالیه... مطمئنم که هیشکی خونه نیست. هیچ صدایی نمیاد و کاملاً روز شده. دیمین رایس هم رفته. بعضی وقتا فکر می کنم شاید منو بی یورک فقط در رویای اون وجود داریم... یا شاید اون فقط تو رویای ما... بابام خم می شه و می بوستم. از اتاق می ره بیرون و به مامانم می گه بیدار نمی شه. مامانم می گه خیلی خسته س... کاش درو بسته بودم.

روی یه تپه ی پوشیده از استپ دراز کشیدم و دارم آسمونو نگاه می کنم. سرمو بر می گردونم. پویا رو می بینم که داره با یه بغل کادو نزدیک می شه. کادوهایی که فقط تو بغل خودش جا می شن. تظاهر می کنم چیزی نمی دونم...

 

 

 پ ن: بی یورک

پ ن ۲: دیمین رایس