جنگ جهانی اول است.تو در قطب شمال هستی. اصلاً در قطب که فرقی نمی کند جنگ حهانی اول باشد یا جنگ جهانی دوم یا صلح همیشگی و تکراری. فقط گفتم جنگ است که قصه خوانده شود. اگر فقط می نوشتم تو در قطب شمال هستی هیچ کس قصه ام را نمی خواند. خودت هم وقتی قصه ام را می خوانی اصلاً نمی فهمی که برای تو نوشته بودمش. بگذریم. در قطب شمال هستی. به دیوار کلبه ی یخی ات خیره شده ای. احتمالاً نور اجاق سایه ات را بزرگ روی دیوار کلبه ی یخی ات خیره شده ای. یک بازاریاب معمولی . اصلاً از کجا می دانسته که تو در قطب شمال هستی. جلویت را در پیاده روی یکی از بلوارهای قطب می گیرد. به زیر سایه ی درختی دعوتت می کند و می گوید که بازاریاب است. یک بازاریاب معمولی. و اگر فرم را پر کنی اگر پول را به حساب بریزی اگر پست کنی اگر در قطب شمال هستی پس چرا...

کسی صدایت می کند. سرت را بر می گردانی. از در کلبه ی یخی ات بدون این که بدانی بیرون آمده ای. حالا بر می گردی و سایه ات را بزرگ تر روی دیوار کلبه ی یخی تماشا می کنی، یعنی که به اجاق نزدیک تر شده ای. بچگی هایت سایه بازی را دوست داشتی. ولی داشتی به یک چیز دیگر فکر می کردی. یادت نمی آید. ولش می کنی... در کلبه ی یخی کسی جنگ جهانی اول است.ولی اگر فرم را پر کرده بودی اگر پول را...به بچگی ات فکر کن. وقت هایی که سایه های کوچک روی دیوار کلبه ی یخی ات...

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
sh.kh چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:43 ق.ظ http://khodaam.persianblog.com

Zehnam ghati kard..Neidonam shayad baraye ona ham jang tasir pazir boode, yani dargir nisti vali masalan havapemaha ya ...nemian behet sar bezanan v ... ra barat biaran..chon jange!! Shayadam na!!

کامیگولا شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:01 ب.ظ

...
تعداد کشته ها از دستم در رفته بود .
قبل از آنکه وارد مدرسه بشوم به بچه ها گفته بودم که صدای هواپیما می آید.
برف مثل خاکستر نرم و سبک می نشست روی خون و جنازه و اندامهای تکه تکه شده ی بچه های مدرسه استثنایی مجاور ما . ما دیگر ما نبودیم . باورتان نمی شود - من هایی بودیم کمتر از یک انسان کامل - و برخی من هایی تهی از من انسانی که می اندیشد - شاید برخی دیگر منفی بیش از یک نفر بودیم . آنروز من نمردم روز بعد و روزهای بعدش هم نمردم . چرا که باید زجر می کشیدم مثل داستان عیسا . من اما مسیح نبودم . انسانی معمولی بودم که باید هزاران بار بیش از عیسا زجر می کشید - زجر اندامهای تکه تکه شده ی دوستان را - زجر کشته شدن برادران و خواهران و مادران و پدران را - زجر خاکستر شدن انسانیت را بر بلندای صلیب سرخ - زجر بی گور و کفن بودن آنانکه برای ما مردند را.
سرما بر تنم اثر ندارد دیگر . حتا اگر جنگ جهانی باشد و من در قطب جنوب و تو در قطب شمال به نصف النهاری دل می بندم که مرا تا تو می رساند . وحتمن تا قطب شمال خواهم جنگید . شاید این آخرین انسان زنده ای باشد که خواهم دید .
....
* صفحه ۲۹۵ و ۲۹۶ از کتاب : کلبه یخی شمالی - خاطرات جنگ شهری- اثر کامر کو راحمیف (کامیگولا).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد