شنیده ام که حسرت لب چیز بی دردسری ست.

می دانم،
           دروغ زیاد شنیده ام.
و آن قدر پسر خوبی بوده ام
 که جز گونه ها را نبوسم...


به آینه که می رسم
جهنمی می شوم
و بدبخت شاید.
آینه تنها موجودی ست
که تنها یک جایش را می شود بوسید...






عقربه ها عشقبازی می کردند
در بلندترین جای ساعت.

دخترها
انداخته بودند کفش هاشان را
پشت دیوار قصر،
و شاهزاده
از بوی پای سیندرلاها
خفه شد.

ساعت از دوازده گذشته بود...




عاشق می شوم.


درست مثل غذایی که برای چندمین بار گرمش کنی...







~~~~~~~~~~~~~~~ Darkness ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~






my heart , my love
one word , and gone
to stay , i will
believe and pray

to see , to feel
to hear , to be and gone
?how can i get close to you
...how can i... the foolish one

beauty can't be seen
 but only kissed
i have so much love to give
?but where are you and how to be reached

?can i talk , can i speak
?and can i lay my head on you
can i choose and can i say
i love you

darkness surrounding me
my head hangs low
your arms are far
your breath takes me
besides , i am in love
i'm loving you , but you
so far from me , i'm holding out
,your words
 ,your face
 ,your breath
,your touch
 your heart should cover me
but all you do is watching me
so i dismiss the grace of you
and far beyond the darkness grows
which leads me back to all my roots
the longing and the pain
in darkness and disgrace

beauty can't be seen but only kissed
i have so much love to give
but where are you and how to be reached
...how to be reached





by Lacrimosa









چون پندار گفت دارم آپدیت می کنم. فقط یه حس رو می گم. ساعت یک نصف شبه. بارون بهاری می آد. در ۲۴ ساعت گذشته دو ساعت خوابیدی. منگی. فکرت کار نمی کنه و جاش گروبان تو گوشت می خونه. نزدیک خونه ای. تلو تلو می خوری و از فرط خوشی می خندی...


بهار را که می گوید حسن پاک کنش را می جود و شاگرد اول تند تند همان ها که کلاس پنجم نوشته بود می نویسد که بهار که فصل شکوفه دادن درخت هاست که سرما از شاخه های لختشان رخت برمی بندد و آنها که زود آیدا می شوند رخت هایت را بر می داری و می پوشی و می خندی و من زحمت پا شدن هم به خودم نمی دهم و همدیگر را یک بار دیگر می بینیم و دور هم جمع می کنیم که شیرینی و آجیل و نقل و سنجد و سیر و سرکه می جوشد و زود رفته ای. می خواسته ای که دور کنی که نزدیک بشوی. نزدیک بشوی و دور که می شود، یادآور تولد دوباره ست. او که به دنیا می آید یک سال می شود که آیدا شده ای و همان شعر بیخودی. متأسفی. حسن پاک کنش را تمام کرده است. همه را پاک کن. از اول.

بهار که می شود رو بوسی می کنیم و خاله و عموو عمه را دوست داریم و بغل می کنیم، در کلاس نه، در حیاط نه، در خیابان نه، در بهار نه که فقط عیدی خوب است؛ عیدی هم نه که بوسشان کنیم، آیدا و خاطره ای از عید نوروز و درخت ها که زندگی دوباره اند.( می گویی که هیچ ربطی به خنجر ندارد.) دوباره آیدا می شوی و زمستان می کنی، دوباره به دنیا می آید و رخت بر می بندند و مجوز نمی دهند که چاپش کنی. پاک کنت را تمام کرده ای. همه پاک کنشان را تمام کرده اند. شماره ی چهار! بیا انشایت را بخوان. شانس آورده ام که شاگرد اول میز اول خط اول بهار که می شود دفتر انشایم را قلم در دست می گیرم و دستم را نگیر، در کلاس نه، در لیست نمرات نه این که قشنگ نبود ولی دفعه ی بعد بهتر بنویس. 19 . در کلاس بود که می بوسمت. در کلاس بود که رخت می بندد درخت ها و بغلم می کنند. شاگرد اول در گوش معلم پچ پچ می کند. بهار می شود. از اول.



شهوت پستان های مادرم
علاجی جز پستانک نداشته است...

بیخودی آرزوی بچه شدن می کنم.

یه سری آدم مست که تو خیابونا می چرخن و می چرخن تا این که خسته می شن از چرخیدن و هوار کشیدن و خندیدن. یکیشون می ره کنار اتوبان دراز می کشه و بقیه شون هم دراز می کشن رو چمنا و نفس نفس می زنن و بعضی ها چشماشونو می بندن و یکیشون خیلی ریز می خنده، وقتی که دوباره یه چیزی یادش می افته قهقهه می زنه و صداش زیر می شه و نفس کم میاره. وقتی دارم یه همچین خوابی می بینم یعنی صبح شده. مثانه م درد می کنه و باید پا شم. وقتی دارم دوش می گیرم خودم رو بیش تر از هر کس دیگه ای دوست دارم. شاید چون بیشتر از همیشه تنهام. آدم وقتی لخته می تونه از تنها بودن خودش مطمئن باشه.

وقتی از حموم میام بیرون ساعت یازده و نیمه. سرم رو محکم با حوله خشک می کنم و دوباره به ساعت نگاه می کنم. ده و نیمه. حتماً دفعه ی پیش اشتباه دیدم. گنجشک از ساعت میاد بیرون و دوازده بار می خونه. بعد می خنده. وقتی ساعت یادش میاد بلندتر می خنده. و ریزتر. وقتی می فهمم تنها نیستم حوله مو دورم می بندم و این طرف و اون طرف رو نگاه می کنم. یه کسی توی حولمه. وقتی یه همچین خوابی می بینم یعنی ساعت سه بعدازظهره. زیاد ناهار خوردم.

کارام مونده. تلفن رو برمی دارم و شماره می گیرم. یکی برمی داره و می گه که اشتباس. هنوز شماره رو حفظ نیستم. تو حافظه دارمش. خودش شماره رو می گیره. مادرم برمی داره. می گم سلام مادر، ولی من اونجا رو نمی خواستم بگیرم، می خواستم شماره ی اون مرتیکه رو بگیرم ببینم می ره دنبال بچه ها یا باز من باید برم. نمی گم مرتیکه. شاید می خوام فکر کنه داماد خوبی داره، که من مادر خوبی برای بچه ها... یاد حموم می افتم. از خواب می پرم. من هیچ وقت نمی تونم مادر باشم.

جالبه که دیگه خواب تو رو نمی بینم. تلفن زنگ می زنه. تازه یادم می آد که تلفنمون از اون تلفن های آلمانی قدیمیه. حافظه نداره. ساعتمون هم جوجه نداره. تویی. می گی که امروز نمیای. می گم که مهم نیست. می گم که می دونستم. و مهم نیست. می گی باشه. می گی که دوستم داری. فکر می کنم اشتباه شنیدم. نشنیدم. چی؟ الو؟ الان چه موقعی از روزه؟ شام زیاد خوردم؟ دستشویی... نه، ندارم! چرا بیدار نمی شم؟ اگه دوستم داری چرا امروز نمیای؟ الو!

از خواب می پرم. تلفن داره زنگ می زنه. حافظه نشون می ده که از خونه ی مامانت ایناس. ساعت رو نگاه می کنم. دقیقاً سه صبحه. جوجه ی ساعتمون خیلی وقته که خرابه. خودکشی کردی. باز مست کردی و با رفقای لندهورت رفتی تو خیابون. اونام نشستن و وسط اتوبان رفتنت رو تماشا کردن و خندیدن. تو هم خندیدی. و نفس کم آوردی...

وقتی یه همچین خوابی می بینم یعنی...

I'm the king of sorrow




وقتی شادم دیگه عاشقت نیستم. بک سال زیاده... نه؟ دو سال و نیم چه طور؟ از چهار سال نمی خوام حرفی بزنم. می خوام شاد باشم. می خوام...

کیک. یک جان هم بعد از اسمت و این که مثل هر سال مبارک است. جعبه ی صورتی شمع های جدید، کادوها، که مثل هر سال مبارک است. پدر لبخند می زند. بر عکس همیشه بعد از سر کار و شامی که بی نمک است. شامی که زن برادرش با آن دست پختش که جلو سگ هم بگذاری مثل هر سال مبارک است. نه! امشب پدر لبخند می زند. شمع ها را با فندک روشن و همان تولدت مبارک یا جدیداً که happy birthday . چراغ ها را یکی خاموش می کند و بچه ها بلندتر می خوانند. فوت می کنی. هوار می کشند و مادرت با دست هایی که بوی وایتکس می دهند بغلت می کند . صورتی که بوی کرم پودر می دهد میارد نزدیک و بوس می کند لبانت را غنچه می کنی و فوت. همه دست می زنند و کسی هدیه ای را باز می کند، بگذارید خودش باز کند! فوت می کنی. بعضی ها تو مثل گل می رقصند ناز و خوشگلی و کسی با سیگار یواشکی بادکنک ها را - فوت می کنی- می ترکاند و جیغ می کشند. گلاب گلاب کاشون یا گندش رو در آوردین داد می کشی و فوت می کنی، اشک در چشمانت حلقه می زند. ببین عمه جون برات چی آورده؟! پس چرا چراغا رو چرا روشن کردین؟ فوت می کنی. و بغض که عمه جون برات چی آورده که مثل هر سال مبارک است. نه مثل هر سال. فقط مبارک خالی. جعبه ی صورتی شمع های جدید که رویش نوشته اند: بیخودی فوت می کنی! شمع های جادویی هیچ وقت خاموش نمی شوند...

 
خواب. خواب زندگیمو اشغال می کنه. می ترسم. رؤیاهام جزو زندگیم می شن. خواب هام تجربه های آینده ان. به واقعیت ژیوند می خورن و عذابم می دن. تو توی اون ماشین بودی که تصادف کردیم.پریشب.شب رفته بودیم سیزده بدر.راننده مست بود.کنار رود سرود خونده بودیم.هه! تو هم می خوندی! کاش واقعاً مرده بودی. کاش من هم مرده بودم. دیشب خواب دیدم قرار گذاشتیم خونه ی علی که شعر بخونیم. علی بغلم نکرد!بعد این همه مدت که ندیده بودمش. کوله پشتی بزرگ خواهرم رو برده بودم که توش پر پر بود. ولی می دونستم که دفتر شعرم همراهم نیست. گفتم خب اشکالی نداره اونایی که حفظم می خونم. از کوتاها... اصلاً برای شعر نرفته بودم اون جا. رفته بودم که تو رو ببینم. تلفنی قرار گذاشته بودیم.هه . خونه ی علی رو تا حالا ندیده بودم. منتظر شدیم. بیدار شدم. کاش پریشب مرده بودی...


اگه می اومدی این رو می خوندم:


بغلم نکن،
دستم را نگیر،
سلامم را جواب نده،
ساعتت را هم نگاه نکن،
هر تکان ناگهانی ای ممکن است بیدارم کند...




  راه می روم. زیر این باران بهاری احمقانه. در شهری که در تعطیلانت احمقانه شلوغ می شود و زیر باران خلوت. حتی در این تعطیلات احمقانه. دست هایم در جیبم است و در گوشه ی راست تصویر راه می روم تا از کادر خارج شوم. از بیرون کادر همان جایی که قرار است از آن خارج شوم دختری کبریت فروش وارد می شود. به راهم ادامه می دهم و از کادر خارج می شوم. لحظه ای خارج از کادر با خودم فکر می کنم که چرا هیچ چیز نگفت. چرا بر عکس همه عیدی نخواست و آویزانم نشد. دخترک در وسط کادر می ماند و تصویر فید می شود به سیاه.

  مثل قهرمان های بیخودی خیس آبم. باید به همه نگاه کنم. چرا خلوت شده چرا. اگر می دانستیم که باران می آید به شهر تعطیلات احمقانه نمی آمدیم. سرد شده. از این بهار احمقانه حالم دارد به هم می خورد. کدام یک از این آدم ها کبریت می خواهند؟ من کبریت هایم را به هر کسی خواهم فروخت ولی...

  بر می گردم و به کادر نگاه می کنم. نمی دانم دارد گریه می کند یا باران است. همان قصه ی قدیمی. زیر باران راحت می شود گریه کرد. از داستان های قدیمی بدم می آید. نوک انگشت های پایم خیس شده. سیگاری گوشه ی لبم می گذارم و می روم.

  کبریت ها را دستم می گیرم و نگاه می کنم توی صورت آدم ها. اصلا قهرمان نیستم.دخترکی کبریت فروشم که دست هایم یخ زده اند و لباس هایم به تنم چسبیده. زیر شیروانی احمقانه ای می ایستم. می دانم که مثل قهرمان های واقعی نمی میرم. بقیه همین دور و برند.کبریتی روشن می کنم. شاید کسی از من کبریت خریده است. توی شعله این را می بینم.

 

  سیگارم خیس خیس شده. یاد دختر می افتم. بر می گردم. تقریبا می دوم. کبریتی رو شن می کنم. این بار کسی به من لبخند می زند. نوک پایم دیگر بی حس شده. سیگار را روی زمین می اندازم. بیا! من دخترکی کبریت فروشم. از من کبریت بخر! به همه می فروشم اگر کسی از من بخرد. به دوراهی می رسم به چهار راه. پیدایش نخواهم کرد. توی این شهر احمقانه مغازه ها چه زود می بندند. کبریتی می زنم. مردی در آغوشم گرفته است. مردی که شبیه من است. روی پاهایم وا می روم. زیر شیروانی احمقانه ای می نشینم. سیگاری گوشه ی لبم می گذارم.

  دوربین عقب می رود. یا شاید فیلمبردار دارد با لنز ور می رود. تصویر فید می شود و این فیلم احمقانه... کات.



VIP




استعداد خوبی تو موسیقی دارم. صدای خوبی هم دارم. یه گروه خیلی خوب دارم.بعضی شعرام هم خوبن. یه دوربین خوب دارم که باهاش عکسای خوبی می گیرم. یه پیانو دارم که گرونه.خیلی هم دوسش دارم خفن. یه گیتار هم دارم.خوب می رقصم. نقاشیم هم بد نیست. یه وبلاگ دارم که تعداد بازدید کنندگانش به۱۳۸۳۰ رسیده. تو یکی از دانشگاه های خوب شهرم رشته ای که دوست دارم رو می خونم. همه ی این چیزا رو دوست دارم. ولی بیشتر از همه ی این چیزا... پیانو برای زدنو دوست داشتنه، آواز برای خوندن و دوست داشتنه، و دوست فقط برای دوست داشتن. دوستانی دارم که بهشون افتخار می کنم و با تمام وجود دوسشون دارم.

خسته شد.نشست.هیچ کس فکر نمی کرد بشینه. پا شد و نگاه کرد. باخته بود. اومد بیرون.

سه سال پیش توی همین مدرسه درس می خوند. یه چیزایی عوض شده بود. ولی مهم نبود. دوست داشت کفشاشو در بیاره. نشست. کفشاشو در آورد. دیگه هیچ کس نگاهش نمی کرد.

رفت خونه. لخت شد. دوش گرفت. از حموم اومد بیرون. همین طوری با حوله راه رفت. نشست. دراز کشید. هیچ کس نمی تونست نگاش کنه.

نفهمید چه جوری خوابش برده. بند حوله باز شده بود. سردش بود. غذا نخورده بود. ولی گشنه ش نبود. زود پا شده بود. بیخودی زود پا شده بود.هیچ کس جرات نمی کرد بهش زنگ بزنه. همه فکر می کردن ناراحته. بیخودی این جوری فکر می کردن. ناراحت نبود. گشنه ش هم نبود. زود بیدار شده بود. بیخودی سعی می کرد بخوابه. پاشد نشست.

مسواک زد. مسواک نمی زد. قبل از صبحانه هیچ وقت. نگاهش توی آینه به بدنش افتاد. روی بدنش موند.تلفن زنگ زد. دیشب هیچ کس زنگ نزده بود. به مسواک زدنش ادامه داد.صبر کرد تا بره رو پیغامگیر. رفت رو پیغامگیر. بوق اشغال.هیچ شخصیت دیگه ای به داستان اضافه نشد. و داستان به روند کند و گنگ خودش ادامه داد. در یخچال رو باز کرد. و بست. عادت. پشت میز آشپزخانه وایستاد. به صندلی چوبی نگاه کرد. نگاه کجش چند لحظه روی بدن صندلی موند. نشست. خسته بود.

اومد بیرون. حتما یه جایی لباس پوشیده بود. شاید اصلا قبل از این که وارد آشپزخانه بشه. موهاش به هم ریخته بود. مهم نبود. دیگه نمی خواست داستان رو ادامه بده. شاید تا آخرش هیچ کار خاصی نمی کرد.نمی خواست این جوری باشه. سرش رو انداخته بود پایین. این جوری لا اقل چون بقیه رو نمی دید فکر می کرد بقیه هم نمی بیننش. چرا نشسته بود؟

قدم زنان رفت تا مدرسه ی قدیمی. تا سه سال پیش اون جا درس می خوند. این سه سال شاید خیلی زیاد بود. در تمام این سه سال اندازه ی این دو روز ننشسته بود. دیروز برای اولین بار نشست. و با نشستنش هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. بود. داستانش پر از بود شده بود. هر وقت می خواست می تونست بشینه. رفت توی مدرسه. کفش هاش وسط حیاط جا مونده بود. رفت وسط حیاط. نشست.

در لباس سرمه ای که تصورت می کنم
دست چپم گر می گیرد.

برایم رنگی انتخاب کن،
و دست راستت را به من بده...

مطالب قدیمی وبلاگم رو خوندم.یهویی دلم واسه خودم تنگ شد. خیلی وقت بود به خودم فکر نکرده بودم...

تعطیل می شود.
همه تعطیل می شوند...
کارفرمای تو کیست
که مرخصی نمی دهد به تو؟
سختت نیست؟
این همه راه را
هر شب تا خواب من بیایی
و بی حقوق...

اگر  دست من بود
یک مرخصی طولانی مدت...
وای اگر دست من بود...

می دونی چه جوری می تونی آدما رو از خودت دوری کنی؟ باهاشون از تنهاییت حرف بزن.

دریا. بوی شور دریا. دریا مرا به خویش فرا می خواند...

 

یاد اون بهاری افتادم که بهم گفتی وقتی رفتم شمال برم تو آب. من هم رفتم. چند تا ماهیگیر اون ورا بودن.وقتی منو دیدن خندیدن. رفتم تو آب. بارون ریز می اومد. محلی ها بهش می گن شی. سرمو نکردم زیر آب. وقتی مثل موش خودمو کشیدم بیرون بیش تر خندیدن... چه قدر بزرگ بودم.

 

دره ها... دره ها مرا به خویش فرا می خوانند...

 

یکی بهم گفت اگه بندازنت توی یه اتاق سفید که تمام وسایلش سفیده... گفتم می زم یه گوشه ش می شینم. گفت همه چیزش یه دست سفیده ها! گفتم آرومم می کنه... مشکلی ندارم... تست روانشناسی بود .

 

کویر... مرا بدجور دارد به خویش فرا می خواند! و مرگ...

هفت ماهه نبستمش.بابام بهم داده بود.اتفاقی تو کشو می بینمش. عقربه ی ثانیه شمارش کار می کنه. ساعتشم که درسته. نه کسی جلو کشیدتش نه عقب. بهش حسودیم می شه. درست ترین ساعت دنیاس.می بندمش.