باید پری آتش زد.
مویی چیزی...
با این اس ام اس ها این دور و بر پیدایت نمی شود.
باید یک طلسم هزار تایی داشته باشی...
می دانم که داری.
هزار سوزن،
هزار خنجر،
هزار ورد بی معنا،
هزار روز رنج و روزه...
وسط این دیوار های یخی،
آرام نفس می کشم.
به هر کدام از این دیوار های نادیدنی که تکیه بدهی،
یا می شکنند،
یا آب می شوند...
نهصد و نود و نه دیوار نازک یخی،
که بوی تو را می دهند...
بوی یخ.
پر را که آتش بزنم،
دیوار ها آب می شوند،
و بویت را با خود می برند...
گوشی ام را بر می دارم،
و یک اس ام اس دیگر...
یک اس ام اس دیگر....
یک اس ام اس دیگر...
یک...
خیلی وقت داریم.
به اندازه ی تمام اتفاق های کوچکی که می افتد.
به اندازه ی آرامی حرکت خورشیدی،
که نمی بینیم،
و پشت ابرهای دوردست پایین می رود.
در سکوت نشسته ایم،
و از بالکن بنفشه ده را نگاه می کنیم،
و برای تمام اتفاق هایی که می افتد وقت داریم.
برای برگ هایی که می لرزند،
به هم می خورند،
و هنوز روی درخت می مانند.
چه خوب که می توانیم در این سکوت با هم باشیم.
چه قدر برای حرف هایمان وقت داریم،
حرف هایی که چه بزنیم،
و چه نزنیم،
خورشید پایین می رود،
یا نمی رود،
برگ ها می افتند،
یا می مانند.
چه خوب که می توانیم در سکوت با هم باشیم.