خب طبیعیه که مطلب قبلی بی کامنت بمونه. اصلاً مطلب بی کامنت موندنه.

 

جدیداً بویی رو می دم که فکر می کنم باید بدم. یه تست روانشناسی بود که می گفت چه حیوونی رو دوست داری؟ و چه حییوونی دوست داری باشی؟ چرا؟.. بعد به یه سری نتایج می رسید.

بله. سرم شلوغه. عزای شروع کلاس ها رو گرفتم. از کوه هم دور افتادم. به قول سهراب آدم وقتی بالای کوهه می فهمه چه قدر همه چیز بی اهمیته. البته این جمله رو قبلش من به شقایق گفته بودم. وقتی تو کولبار نزدیک غروب به یه کوه در دوردست خیره شده بودم که دورش رو مه گرفته بود. یه مثلث شکستنی.

همه چیز دوباره مهم شده. همه چیز که نه البته...ولی خب یه چیزایی مهم شده. این جوری هم جالبه.بالاخره یه چیزایی باید مهم باشه یا نه؟ اصلاً حال می ده... مثل بازی کامپیوتریه. دوست داریم برامون مهم باشه. می بازیم و لذت می بریم. یه روزیم تمومش می کنیم. دوباره هم از اول شروع می کنیم، این دفعه هارد بازی می کنیم و می خوایم که واسه مون مهم باشه.

 

دلم واسه کوه تنگ شده.

 

 

 

از آسمون آبی

تا شب های مهتابی

از دریا و نیلوفر

تا روزای آفتابی

می شه همه جا آبی

می شه همه جا آبی

 

آبی رنگ آرامش

آبی رنگ دریاهاست

آبی رنگ تنهایی

آبی رنگ رویاهاست

لالا لالا...

 

 

پن: سیمین قدیری

بعد مدتی مدید با گروه تمرین گذاشتیم که عااااالللللییی بود. فقط حیف که صبح بود.

امشب تولد من بود. خاله فریده با عمو کورش ازدواج کرد.

سیمین رو دیدم.

تهیه کننده رفت رو اعصابم. هی می گه رنگی بابا رنگی باشه. می گم بابا آخه آبروم می ره. می گه خیالی نباشه. موزیک سنگین نمی فروشه...

هیچ وقت اندازه ی دیشب کابوس ندیده بودم.

سراغ آهنگی رو که امروز شروع کردیم ازم بگیرید. اون جاهاییش که کار نکردیم تو گوشمه... اولین باری که زدیمش و روش خوندم می لرزیدم. شاید خوابم می اومد. شاید از کابوس ها بود. شاید هم اتفاقی که باید در حال رخ دادن بود...

 

 

 

 

 

یک ساعت و بیست دقیقه ست که روز تولدم شروع شده. دروغ چرا؟ سال گندی بود. از این که یه سال بزرگ تر شدم هم خوش حال نیستم خب. ولی تولدمه دیگه!

 

مبارکه!

 

فکر می کنم خودم رو به خانوم تهیه کننده با موفقیت تحمیل کردم.یه چیزی شبیه سفارش کار بهم داده.

در این لحظه که دارم اینا رو می نویسم مارال آنلاینه. حالش بهتره.

امروز با بچه های گروه جلسه داشتیم. استرس داشتم ولی خب بلاخره استرسم خوابید. قرار شد یه مقدار مدون تر کار کنیم.

 

اول از همه برای مارال آرزوی سلامتی کنید.دعا هم نمی خوایم.

بعدش این که برای من آرزوی موفقیت کنید. فردا کارای سختی پیش رو دارم.

آخر از همه این که روزهای خوبی رو پشت سر می گذاریم و روزهای خوبی رو پیش رو داریم. امشب تولد مامانم بود. فکر کنم عاشقش شدم.

 

چند دقیقه پیش ساختن یه ترانه ی کودک رو تموم کردم.خیییییییییییییلی حاله.فکر می کردم ساعت ۱۰ باشه... دیدم از سه گذشته! کلاً تو زندگی خوش حالم کرده.

امروز تو استودیو ضبط داشتیم. یه آهنگ بود که خواننده ی زمان کودکی من باید می خوندش. غیر قابل باوره نه؟ برای خواننده ی محبوب بچگی ت آهنگ بسازی. و من چه قدر صداشو دوست داشتم... وای! من اون جا وایستاده بودم و صدای هنگامه یاشار رو ضبط می کردم! خارق العاده بود.

از این که بغلم کردین ممنون.

 

 

سیمین اومد. بعد این همه آدم هایی که رفتن آدم باید از آدمایی که اومدن حرف بزنه. تویک از سربازی اومد، آرمان از نروژ اومد... نمی دونم قضیه چیه،آدما در رفت و آمدن. بابام از روسیه اومد. یه سری آدم هم میان. یه سری آدم هم میرن که البته قرار نیست از اونا حرف بزنم. دلارام از هند میاد یه چند ماه دیگه. یه جورایی رفتن امیدوار کننده شده. آدما میان و ما بغلشون می کنیم. چون ممکنه سال تحویل پیششون نباشیم و اصلاً تولدشون یادمون بره. من اومدم. بغلم کنین.