-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مردادماه سال 1392 14:40
خودم نمیتوانم بیایم. وقتهایی که خیلی دورم و حالا حالاها نمیرسم. نمیآیم. روحم را میفرستم. سریع میرسد و یک کاری میکند که نور ِ کم ِ اتاقت یک لحظه برود و بیاید و بالا را نگاه کنی. به روحم. سرت را دوباره میاندازی پایین و کارت را میکنی. نمیدانم چه کاری. ولی برای یک کاری سرت همیشه پایین است. برای همین شنا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مردادماه سال 1392 14:31
خیس عرق بود. لباسها و ملافهاش هم خیس عرق بود. هر باری که عصرها میخوابید خیس عرق میشد، و هر روز فقط عصرها میخوابید. شبها نمیتواند بخوابد. فقط عصرها میخوابد. عصرها نمیتواند جلوی خوابیدنش را بگیرد. دو ساعت از ۲ ۴ ساعت. همیشه خواب میدید، و البته که میدانست خواب است. هر بار یک چیزی را آماده میکرد تا وقتی وسطِ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 21:21
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 بی تفاوت از روی جنازه ی هومر رد شد. دست راستش تبر بود و با دست چپش یقه ی جنازه ی ابوسعید ابوالخیر را گرفته بود روی زمین می کشید. به سمتِ من می آمد که بیخودی لابلای این همه صدا فریاد می زدم: به خدا من شاعرم! به خدا من شاعرم! توی این جور فیلم ها وقتی دو تا قهرمان...
-
۱۸
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 01:00
مردن مثل پرواز است. در ژاپن مرده ها را آرایش می کنند و بعد خاک می کنند. ( بالش های هتل بوی ضد عفونی می دهند و هیچ وقت بوی موهایت را نمی گیرند) در هند مرده ها را می سوزانند و فکر کنم خاکستر جسد دختر گاندی بود که با هواپیما روی اقیانوس ریختند تا غذای ماهی ها شود. چون خودش این طور خواسته بود. ( به دو دلیل به تو نیاز...
-
۱۷
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 03:31
هیچ چیز غم انگیزتر از زنی نیست که کیسه های پلاستیکی سنگینی در دست دارد و ماشین ها نمی گذارند از خیابان رد شود، یا پسر بچه ای که تفنگ بزرگی در دست دارد و لبخند نمی زند. یا تو وقت هایی که دوستم داری و نمی خواهی بفهمم، یامن وقت هایی که تو دوستم نداری و با خودم فکر می کنم دوستم داری و پنهان می کنی. زمین خسته شده بود از بس...
-
۱۶
جمعه 25 تیرماه سال 1389 19:53
همان جا مردی را می بینی که نشسته و از چشم هاش خون می آید. کس دیگری تنها ننشسته. می خندد و می گوید چیزی نیست... مادرزادی است... از تو می خواهد که بنشینی و کافه لاته ات را بخوری کافه لاته ی این جا از همه ی چیزهای دیگرش بهتر است و تازه اینترنت وایرلس مجانی هم دارد... برایت حرف می زند و تمام مدت از چشم هاش خون می آید. خوش...
-
۱۵
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 12:34
شعبده باز از توی کلاه یک شاخه گل رز خیلی کوچک بیرون آورد کلاه را که از سرش برداشته بود چندتا گلبرگ لای موهاش مانده بود و چند شاخه گل رز خیلی کوچک هم روی زمین افتاده بود. دوستم نداری. این را که خودت هم گفته بودی.
-
۱۴
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 08:43
دیروز وقتی به بچه اژدهای کوچکم غذا می دادم دست هایم را خورد. دیروز یک سالش تمام شد. گناه داری وقتی با آوازم در آغوشت می کشم احساس خفگی داری... در سطل آشغال های بزرگ سر خیابان های اصلی هجده تا آدم دراز کشیده روی هم جا می شوند عقاب هر روز که به من غذا می دهد یواشکی کمی از حنجره ام را می جود یک زن قد بلند حامله می تواند...
-
۱۳
جمعه 7 خردادماه سال 1389 22:41
در راهروی بیمارستان نشسته باشی و فکر کنی چه قدر آدم ها زیبا هستند اشک می ریزند و رنگ بعضی هاشان پریده هوای بیرون سرد باشد و کاری از دست هیچ کس بر نیاید برای هوای سرد بیرون از بیمارستان...
-
۱۲
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 14:36
مرد باید زشت باشد. صبح ها با صدای گوش خراش درخت ها بیدار می شوم با صدای نکره ی سبزه ها و خاک روز ها صدای گرفته ی نفس ماشین ها را می شنوم دلم برایشان می سوزد برای آسمان خراش های به فلک کشیده و چراغ های راهنما شب ها با بازوهای لاغرم در آغوشت می کشم با انگشتان بلند و باریکم نوازشت می کنم و با صدای مردانه ام برایت لالایی...
-
۱۱
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 13:56
می خواستم خودم باشم. می خواستم تمام رقص هایت را یاد بگیرم . تمام دست هایت را و پاهایت. آن که گفت دوستت دارم تمام پل های پشت سرش را خراب کرد... شمال بود و به خودش که آمد تو دیگر آن جا نبودی به شمالش که برگشت تو دیگر آن جا نبودی... پل ها خراب شده بود و منتظر ماند شاید برای نجاتش یکی از رقص هایت را دراز کنی
-
۱۰
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 06:48
حوزه ی زبان خیلی خوب است در حوزه ی زبان می توانی کارهایی بکنی که در خواب هم نمی توانی صلح را به چند قسمت مساوی تقسیم کنی یک کوچه را بکاری و میوه هاش را بدهی به آدم ها که برگردند بیایند بنشینند کنارت و قول بدهند که دیگر هیچ وقت نمی روند... قول ها را از سقف اتاقت آویزان کنی و هر شب خواب های خوب ببینی بغلت کنم بگذارم...
-
۹
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 06:42
هنوز به اندازه ی کافی دیر نشده. همیشه دیرتر از دیگران راه می افتم. مادرم می گوید خیلی خونسرد است. یعنی در گرما دست هایم گرم است، و در سرما دست هایم دست هایت را سردتر می کند. تو این چیزها را نمی دانی. نه این که نچشیده باشی، چشیده ای. از ماشین که پیاده شدی تا دم در رسیدی و کلید را چرخاندی و پشت سرت بستی. مادرت برایت سوپ...
-
۸
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 04:21
تمام شهر را بگیرم. اتوبان ها را ببندم. از شیخ فضل الله و یادگار یک ماشین هم رد نشود. بریزم توی محله تان و با چندتا تیر هوتیی همه را فراری بدهم. خانه تان را محاصره کنم. داد بکشم و توی خانه پخش شوم. مادرت را توی آشپزخانه زندانی کنم و پدرت حتی با دهان بسته هم اسم ات را فریاد بزند که فرار کنی. در اتاقت را باز نکنی. در...
-
۷
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 04:12
راهت ندادند جفتی برایت پیدا نکرده بودند ولی تو غرق نمی شدی برای خودت یک حرف خیلی بزرگ داشتی... آب زمین را گرفته بود و تو پاهایت را محکم به حرفت چسبانده بودی موج ها که کمی آرام می گرفت رویش می ایستادی
-
۶
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 04:07
خوابم نمی برد. امید خودم را دیدم که از جلوی پنجره ی اتاقم رد شد شاید الآن توی کمد پنهان شده، شاید هم زیر تخت است... تو می آیی در اتاقم راباز می کنی چراغ را روشن می کنی و می گویی: هیچ امیدی نیست عزیزم هیچ امیدی نیست... بخواب...
-
۵
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 04:09
توی دهانم یک پارچه ی سیاه بود. از همین ها که توی دالان سبز خیس کرده بودند گذاشته بودند توی دهان طرف که... هیچ چیز دیگری نبود. نه یک کافه که بنشینی توش سیگار بکشی، نه اصلن سیگار که بکشی، نه زمین که روش بنشینی، نه فضا که غوطه ور بشوی... حتی گرم هم نبود! ولی می ترسیدم پارچه را از دهانم بیرون بیاورم. یک حسی بهم می گفت...
-
۴
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 03:06
آفتاب مستقیم توی چشمهام می خورد. هشت و نیم صبح بود. داشتم تهران را وجب می کردم و دنبال آدم های زیبایی می گشتم که هشت و نیم شب توی خیابان هستند و حالا نبودند. مردی با کت و شلوار تنگش از کنارم دوید. یاد آن شبی افتادم که دیگر هیچ چیز حالیم نبود و توی گوشم که خواباندی مست تر شدم... توی دست هام... وجب هام... خیابان های...
-
۳
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 03:58
اگر به تو باشد می گویی آدم ها در خواب زیبا می شوند، ولی من نه. آدم ها زیباترند وقتی در فکر فرو می روند در فکر غرق می شوند و کسی نیست که نجاتشان بدهد صدایشان به هیچ کس نمی رسد به تو هم نرسید پریدی توی فکرهام و بیرونم کشیدی، ولی آنقدر فکر خورده بودم که دیگر کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد. گریه نکردی... نگاهم کردی. زیبا...
-
۲
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 03:41
کاش نام پرنده ی خیلی غمگینی ست که هر بار ماسک را از دهانش برمی دارد و می گوید: متأسفم... وبه اتاق جراحی برمی گردد. اشتباه ها روی تخت ها دراز کشیده اند و هرچند تمام شده اند، کسی را ندارند که جنازه شان را تحویل بگیرد. هر شب به خوابمان می آیند و در حالی که از دهانشان خون می ریزد می گویند: دفنمان کنید! دفنمان کنید! صبح که...
-
۱
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 03:27
سه تا روح داشتم. یکیشان پارک پرواز دنبالت می گشت. نمی دانست آمده ای و رفته ای، یا هنوز نرسیده ای، یا اصلاً نمی آیی. یکیشان بغلت کرده بود و داشتی توی گوش اش از ترس هات می گفتی، و یکیشان جلوی تلویزیون خوابش برده بود... خودم داشتم تمرین می کردم چه طور از لای دیوارها رد شوم. از بالای خانه ها که رد می شدم به آدم های دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 23:17
تنهایم، و خوب می دانم یک شهر فراموش شده الزامن یک شهر متروکه نیست... می تواند دوازده میلیون نفر جمعیت داشته باشد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 01:30
هیچ وقت خوب نیست. هیچ وقت همه چیز را برای یک بار تمام می کند می رود. از آخرین باری که دیدمت هر روز ندیده امت، و هر روز زنگ نزده ای. شاید مرده باشی. نگران نباش، قلب آدم فقط یک بار می شکند، بعدش گریه می کند تمام می شود می رود. من هنوز گریه نکرده ام، دو، سه، چهار، ...
-
فارغ شدن
یکشنبه 21 تیرماه سال 1388 13:54
دست هایم را می شویم. کلمه ها لای سوراخ های سینک ظرفشویی گیر می کنند... تو می روی ، عشق می رود ، درد می رود ، و سرگشتگی لای سوراخ های سینک ظرفشویی گیر می کند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 02:40
کاش آنقدر مرد بودم که وقتی در آغوش می گرفتمت... کاش آنقدر مرد بودم که در آغوشت نمی گرفتم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 02:20
باید پری آتش زد. مویی چیزی... با این اس ام اس ها این دور و بر پیدایت نمی شود. باید یک طلسم هزار تایی داشته باشی... می دانم که داری. هزار سوزن، هزار خنجر، هزار ورد بی معنا، هزار روز رنج و روزه... وسط این دیوار های یخی، آرام نفس می کشم. به هر کدام از این دیوار های نادیدنی که تکیه بدهی، یا می شکنند، یا آب می شوند... نهصد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 دیماه سال 1387 16:39
خیلی وقت داریم. به اندازه ی تمام اتفاق های کوچکی که می افتد. به اندازه ی آرامی حرکت خورشیدی، که نمی بینیم، و پشت ابرهای دوردست پایین می رود. در سکوت نشسته ایم، و از بالکن بنفشه ده را نگاه می کنیم، و برای تمام اتفاق هایی که می افتد وقت داریم. برای برگ هایی که می لرزند، به هم می خورند، و هنوز روی درخت می مانند. چه خوب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 02:09
... و رفاقت از زنگ های تفریح هم دقیق تر می خورْد ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 14:25
می خوام برقصم. احساس می کنم نمی تونم. بدنم رو تکون می دم... ولی نمی رقصم. دیگه نمی تونم برقصم. قبلنا یه چیزی می شنیدم... یه چیزی که بود... همیشه بود. می خوام بگم تو هوا بود... ولی اگه هوا نبود هم اون بود. می خوام بگم دیگه نمی شنومشو ولی اون اگه صدا بود وقتی هوا نبود ، نبود. نه که بگم دیگه نیست ، ولی انگار واسه من دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 04:44
به زندگی از بالا نگاه کن. من برای همه چیز آماده ام، حتی برای چیزهایی که حرفش را هم نزن. به زندگی از بالا نگاه کن، دوباره به مدرسه رفتن، سپتامبر که تازه فهمیده ای تولدت است... تاب رفتن داری؟ به تمام چیزهایی که هیچ وقت از روبرو ندیده ای. به تمام چیزهایی که در آغوش نکشیده ای، و برایشان گریه نکرده ای... به تمام چیزهایی که...