-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبانماه سال 1385 02:59
... و وقتی به همین روش ادامه می دی دور و برت پر می شه از آدمایی که با بودنشون و با نبودنشون آزارت می دن... غیر از آدمایی که باهاشون به این روش برخورد نکردی... پر می شی از رابطه هایی که نمی شه نجاتشون داد و تو هی زور می زنی... غیر از رابطه هایی که ولشون کردی... اونا راهشون رو پیدا می کنن. بلد نبودی. ولشون کن. بلد نیستی.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 01:08
دیگه ذهنم برای نوشتن اصلاً باز نیست. بعضی چیزا آدم رو می بندن. اصطلاحاً می گن تنس می کنن. بدجوری بسته شدم. فکرم از یه چیزایی اون طرف تر نمی ره. سطحی شدم. بعضی وقتا فکر می کنم جدی این چیزایی که برای من مهمه باید واسه ی آدم مهم باشه؟ فکر می کنم زندگی کردن همین کاریه که من دارم می کنم؟ از اینی که شدم می ترسم. می ترسم هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 00:16
آن جا که از دسترس خارج می شوم. آن جا که از کسانی که دوستم دارند فرار می کنم. چه می شود که بعضی جاها آنتن نمی دهند نمی دانم. بعضی جاها هستند که بعضی وقت ها آنتن نمی دهند. آن ها را دوست ندارم. همه چیز را زیر سؤال می برند. دوست دارم هکه چیز معلوم باشد. سیاه یا سفید. یا من، یا تو.از دستم فرار می کنی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهرماه سال 1385 01:36
بچه بودم. یادم نیست چند سال. بابام یه ادکلن داشت. هر وقت می زدم فکر می کردم بزرگ شدم. سرمو بالاتر می گرفتم. حالا یکی همون ادکلن رو برام کادوی تولد آورده. می زنم. و وقتی بوش می آد یه حسی دارم که نمی تونم تو این وبلاگ بنویسم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 02:04
خب طبیعیه که مطلب قبلی بی کامنت بمونه. اصلاً مطلب بی کامنت موندنه. جدیداً بویی رو می دم که فکر می کنم باید بدم. یه تست روانشناسی بود که می گفت چه حیوونی رو دوست داری؟ و چه حییوونی دوست داری باشی؟ چرا؟.. بعد به یه سری نتایج می رسید. بله. سرم شلوغه. عزای شروع کلاس ها رو گرفتم. از کوه هم دور افتادم. به قول سهراب آدم وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 01:01
از آسمون آبی تا شب های مهتابی از دریا و نیلوفر تا روزای آفتابی می شه همه جا آبی می شه همه جا آبی آبی رنگ آرامش آبی رنگ دریاهاست آبی رنگ تنهایی آبی رنگ رویاهاست لالا لالا... پن: سیمین قدیری
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 02:24
بعد مدتی مدید با گروه تمرین گذاشتیم که عااااالللللییی بود. فقط حیف که صبح بود. امشب تولد من بود. خاله فریده با عمو کورش ازدواج کرد. سیمین رو دیدم. تهیه کننده رفت رو اعصابم. هی می گه رنگی بابا رنگی باشه. می گم بابا آخه آبروم می ره. می گه خیالی نباشه. موزیک سنگین نمی فروشه... هیچ وقت اندازه ی دیشب کابوس ندیده بودم. سراغ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1385 01:29
یک ساعت و بیست دقیقه ست که روز تولدم شروع شده. دروغ چرا؟ سال گندی بود. از این که یه سال بزرگ تر شدم هم خوش حال نیستم خب. ولی تولدمه دیگه! مبارکه!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 00:42
فکر می کنم خودم رو به خانوم تهیه کننده با موفقیت تحمیل کردم.یه چیزی شبیه سفارش کار بهم داده. در این لحظه که دارم اینا رو می نویسم مارال آنلاینه. حالش بهتره. امروز با بچه های گروه جلسه داشتیم. استرس داشتم ولی خب بلاخره استرسم خوابید. قرار شد یه مقدار مدون تر کار کنیم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 01:39
اول از همه برای مارال آرزوی سلامتی کنید.دعا هم نمی خوایم. بعدش این که برای من آرزوی موفقیت کنید. فردا کارای سختی پیش رو دارم. آخر از همه این که روزهای خوبی رو پشت سر می گذاریم و روزهای خوبی رو پیش رو داریم. امشب تولد مامانم بود. فکر کنم عاشقش شدم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 03:27
چند دقیقه پیش ساختن یه ترانه ی کودک رو تموم کردم.خیییییییییییییلی حاله.فکر می کردم ساعت ۱۰ باشه... دیدم از سه گذشته! کلاً تو زندگی خوش حالم کرده. امروز تو استودیو ضبط داشتیم. یه آهنگ بود که خواننده ی زمان کودکی من باید می خوندش. غیر قابل باوره نه؟ برای خواننده ی محبوب بچگی ت آهنگ بسازی. و من چه قدر صداشو دوست داشتم......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 01:08
سیمین اومد. بعد این همه آدم هایی که رفتن آدم باید از آدمایی که اومدن حرف بزنه. تویک از سربازی اومد، آرمان از نروژ اومد... نمی دونم قضیه چیه،آدما در رفت و آمدن. بابام از روسیه اومد. یه سری آدم هم میان. یه سری آدم هم میرن که البته قرار نیست از اونا حرف بزنم. دلارام از هند میاد یه چند ماه دیگه. یه جورایی رفتن امیدوار...
-
aint no sunshine when she's gone
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 01:48
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 01:03
آن هایی که فکر می کنند زیدان کار زشتی کرد اشتباه می کنند. او کاری را کرد که همه مان دوست داریم در لحظات آخر انجام دهیم. خوش بختی او از این رو بود که می دانست لحظات آخرش کجایند.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 تیرماه سال 1385 00:07
یه مدت این تو چیزی نمی نویسم.چک نکنید.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 23:33
شنبه ها و یکشنبه ها. البته روی جمعه ها هم تاثیر خودش را می گذارد، و طبعا روی دوشنبه ها. وقتی که غوز پشتم بیش تر می شود.بعضی چیزها را نمی شود درست کرد غلط است، خیلی چیزها را نمی شود درست کرد.آن بعضی چیزها را برای این که ادامه بدهیم کار گذاشته اند. تنهاییم را باید قوز بند ببندم. پ ن: توی فیلم بیمار انگلیسی دختری هست که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 00:58
شما راست می گی.یه روزی نگاه کردیم دیدیم تمام لباسایی که برامون خریده بودن اندازه مون شده.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1385 13:03
پرسینگ: شروع دفاع از همان جا که توپ از دست می رود.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 02:04
نه.اصلاً حوصله اش را ندارم. امروز نه. مادرم که صدا می کند و صدای یک چیزی باعث شده بلندتر داد بزند این وقت صبحی. خیلی هم صبح نیست. درد می کند دلم. اه. امروز نه، هیچ کاری ندارم ولی نمی خواهم. تازه یادم می افتد که به مانتوی چین و چروکم که همان طور انداخته ام روی مبل اسپری نزده بودم که بوی سیگارها برود. جاروبرقی که نیست....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 تیرماه سال 1385 01:37
باید زودتر با تنهاییم آشتی کنم. باید حل کنیم مسائلمان را. یک جلسه بنشینیم درست حسابی حرف بزنیم، و یاد بگیریم برای یک هم زیستی مسالمت آمیز باید هر کدام رعایت دیگری را بکنیم. باید از مواضعمان پایین بیاییم... و گرنه چه طور می خواهیم یک عمر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خردادماه سال 1385 18:00
تنها سوء تفاهمات ما را کنار یکدیگر نگاه می دارد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 خردادماه سال 1385 00:37
از موزیک حالم به هم می خوره.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1385 23:47
و تمام چیزهایی را که می خواستی محدود کرده بودی به یک... یک چیزی که ارزشی نداشت. تو برایش ارزش قائل بودی. بگوییم یک هویج. و تمام چیزهایی را که می خواستی محدود کرده بودی به یک هویج. آ . و یاد گرفتی که صبر کنی تا درست شود. می دانستی که درست نمی شود. ولی هوز ربط این دو را به یکدیگر نفهمیده بودی. پس صبر کردی. دلت برای هویج...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 00:16
سربازی لازم نبود؛ من با تو مرد شدم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 00:48
لا اقل یک کاری که می توانی بکنی؟ نمی توانی؟ می توانی و نمی کنی. می ترسی. همه چیز همین طور که هست خوب است. همین طور که پیش می رود. همین طور که گه زده می شود به زندگیم. و درست می شود لابد. یک دست که از تویش خورشید می آید بیرون. نه از تویش. از کفش. کفَش رو به سمت من است. یک خورشید از کف دستی که رو به من است می آید بیرون....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 21:42
از این خرس ها نیست که روی شکمشان قلب است، یک کارت پستال ساده ست. قاعدتاً نباید این طوری جنجال به پا کند. جنجال سکوت. پنج نفری بیرون آمده ایم. چون او اتفاقاً دور و بر وانتاین می آید و ما اتفاقاً در همین شب ولنتاین تصمیم می گیریم که برویم به یک گورستانی در این شهر گورستانی که همه جایش را بسته اند در ولنتاین. کنار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 01:09
کاغذ رو ریز ریز کرد و از پنجره پرت کرد بیرون و حتی زحمت توی آینه نگاه کردن رو هم به خودش نداد. این وقت شب توی آیت الله صدر باید خوشگل تو هوا رقصیده باشن. تصورشون کرد ولی نگاهشون نکرد. دست راستش به فرمون بود و با دست چپش ریخته بودتشون بیرون. بعد هم با انگشت اشاره و شصت دست چپش دو بار لب پایینیشو دوره کرده بود. احتمالاً...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 11:47
چند راهکار پیشنهادی برای نزدیک شدن به کسانی که به سمتشان جذب شده اید: - به هیچ وجه آن ها را با اسم کوچک صدا نزنید. - در صورتی که مجبور به این کار شدید آقا یا خانم را فراموش نکنید. این لغات را حتماً به صورت پیشوند به کار ببرید تا متوجه آن ها شوند. مثال: آقای احمد، خانم فریبا. - در هنگام خطاب از لفظ شما استفاده کنید. در...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 23:57
تو آن جایی. با یک سرباز و یک پیرمرد. در پنج کیلومتری روستایی که هیچ چیز نیست. تو را تصور می کنم که در کوهپایه ای نشسته ای و در پس زمینه روستا. بعد یادآور می شوم که هیچ چیز نیست! چه قدر سخت است تصور روستایی که هیچ چیز نیست. شاید اگر می گفتی دِه راحت تر می شد. نه لوله کشی آب، نه برق نه تلفن. مثل کزت آب می آوریم از روستا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 00:14
اخلاق برای ما انسان ها مثل حقوق بشره برای آمریکا. پ ن : تو