تو آن جایی. با یک سرباز و یک پیرمرد. در پنج کیلومتری روستایی که هیچ چیز نیست. تو را تصور می کنم که در کوهپایه ای نشسته ای و در پس زمینه روستا. بعد یادآور می شوم که هیچ چیز نیست! چه قدر سخت است تصور روستایی که هیچ چیز نیست. شاید اگر می گفتی دِه راحت تر می شد. نه لوله کشی آب، نه برق نه تلفن. مثل کزت آب می آوریم از روستا تا اردوگاه. مثل ژان والژان. چرا گفته ای ژان والژان؟ شاید برای این که بینوایان را بیش تر به یادم بیاوری. تو. با یک سرباز و یک پیر مرد. و من. دور. بی آب. بی تلفن. بی برق. شاید هیچ کس این را نفهمد. حتی شک هم نکند. ژان والژان واقعی منم.
قشنگ بود
تو انجا روی تپه ایستاده ای٬زمینه ی محو روستا چون تابلوی ابرنگی قاب شده پشت سرت.... و من نگاهت می کنم که خم می شوی با ان سطل حلبی ٬و خطوط بدنت بوی تند بکارت دارد.بوی علف تند...... اینجا هیچ چیز نیست. اینجا فقط منهستم و ان تپه.و این دلیلیست که من می گویم٬اینجا همه چیز هست..... تنها می ترسم٬از اینکه من بازرس ژاور باشم
مثل خوابای منه. ترکیبی از سینمای ایران و هالیوود، که هردوشون حال آدمو به هم می زنن.
نمی دانم پاهایم باید به کجا بروند.فقط می دانم تو هنوز پیدا نشدی. می ترسم زیبایی ات را فراموش کرده باشم
اه
بنویس دیگه
حوصلم سر رفت
سرباز سلاحش را به زمین می گذارد. پیرمرد را کول می گیرد و به دنبال تو برای یافتن ماریوس از سنگرها یکی پس از دیگری بالا میرود. تو ژاور را آزاد می کنی . دانشجوهای فرانسه برای کارگران زندانی شرکت واحد اعتصاب می کنند. من اما حتی از فکر اعتصاب خودم را خیس می کنم. من دستشویی ام . در خدمت عموم مردم . لطفن به من ....
تا حالا به املای کلمه ژان والژان فکر نکرده بودم!