(چراغ قرمز: رد نشو،فقط منتظر باش)


جواب تمام سؤال هایم را در آستین داری،
جواب نگاه هایم پیشکش جوراب هایت
که وقتی بهشان زل می زنم
یعنی جوابی برای سؤال هایت ندارم
بیخودی نگاهم نکن.


(چراغ زرد:الکی منتظر نمان،الکی رد نشو،فقط کاری بکن)


از سؤال هایت طفره می روم،
بغلت می کنم.
لا اقل انتظار دیدن جواب هایت را بیخودی نمی کشم...


(چراغ زرد چشمک زن: رد شو، اگر چه حق تو نیست)


حرف می زنم،
و می ترسم،
خسته می شوم...
ازجوراب ها و آستین ها،
تمام لباسها،
تمام چراغ ها،
نگاه هایم،
و هر سؤالی که از آدم جواب می خواهد.
نه...از تو خسته نمی شوم،
از تو طفره می روم: 
           بغلت می کنم



(چراغ سبز:رد شو،به شرط این که آن طرف چهار راه کسی قرمز رد نکرده باشد)




سکوت می کنیم،
وبا صدای بوق پشت سریهامان
آرام می شویم.
از همه چیز به توطفره می روم...
خستگی ام از آستین ها و جوراب هایم بیرون می ریزد...
گاهی وقت ها سکوت بهترین چیز است،
حتی اگر با بوق ها و جریمه ها همراه باشد...

خسته ام.
خوابم می آید...


خاطره ات خودش را در چشمم اشکاویز کرده است،
و مدام منتظر کسی ست که جلویش را بگیرد...
می دانم.
صندلی پلک را از زیر پای تصویر تو نباید کشید!



چند وقتی ست که اشک هایم تنگ شده اند
و پلک هایم سنگین.
(تقصیر وزن خاطره ی توست شاید...)

خسته ام...
خوابم می آید...

درد
مژده ی خوبی بود
روزهایی که ورزش نداشتیم.
تب هم اگر همراهش بود که دیگر...


عشق
مژده ی خوبی ست،
برای روزهایی آرام و احمقانه ام.
تب هم اگر همراهش باشد که دیگر...


برایم تمام روزها را ورزش بگذار،
قول می دهم تمام گواهی هایم را پاره کنم.

دلم برای دوستای بیچاره م می سوزه. اگه مثل من احمق باشن و نخوان کسایی رو که دوست دارن ناراحت کنن و من رو هم دوست داشته باشن، اون وقت در تمام مدتی که با منن عذاب می کشن... چون باید مواظب تک تک حرکاتشون باشن...بیچاره ها...

خسته شدم
از این دنیای تکراری،
         دنیای خواستن ها و توانستن ها...




 و از تمام این تکرارها
 تنها به تو پناه می برم
       برای خواستن،
                    و نتوانستن...

شیمی خوندی؟می دونی کمپلکس فعال چیه؟وقتی دو تا عنصر دارن با هم ترکیب می شن،در اوج کنش شیمیایی حالتی براشون پیش می آد که اتم ها شون نه مال خودشونن نه مال ماده ی جدید. من الان تو یه کمپلکس فعالم. بنابر این هیچ کس نمی تونه بگه من الان چیم.از این که با مطالبم دیگران رو سرگشته کنم خوشم نمی آد. جدیداً حس می کنم می دونم از چیزی که الان ناراحتم نباید ناراحت باشم... و حس می کنم برای چیزایی خوشحالم که تا حالا نمی تونستم براشون خوش حال باشم. مگر در بچگی.آره... من دارم عوض می شم...



و الان درست وسط یه مدولاسیونم.

دیشب به یکی در جواب ایمیلش گفتم اگه کسی رو دوست داری براش دو کار بکن:

۱ـ ازش انتظاری نداشته باش.
۲ـ بهش حق بده.

فکر کنم نیاز به تصحیح داشته باشه.اولاً که منظورم از دومی همون اولیه.پس نمی خواد راجع بهش فکر کنین. دوماً این که راجع به کسای که دوستشون ندارین هم همین رفتار رو اتخاذ کنیم! ها؟ (تو کامنت ها هم با هم دعوا نکنیم...زشته!)




می خوام یه بازی جدید با مهم ترین چیز در زندگیم (یعنی روابطم) بکنم.

۱ـ به همه چیزهایی که ممکنه ناراحتشون کنه رو بگم و بخندم.
۲ـ وقتی کسی به من چیزی می گه که قاعدتا باید ناراحت شم بخندم.


پ ن: این طرح دزدیه.

قلب تو سنگ است
هر چه قدر هم که دریایی باشد...


ولی ما
هیچ گاه
از هم جدا نخواهیم شد...

                                     سنگ بزرگ علامت نزدن است.

















پ ن: گوئیا بروبکس از مدولاسیون من خوششون نیومده...هیشکی کامنت نمی ده...

شما دارید رسماً وبلاگ لا ابالی ترین آدم جهان رو می خونین.امروز از زور شاش نیم ساعت پیش از خواب بلند شدم.چای و بیسکوییت خوردم،سمفونی تهران علیرضا مشایخی رو گوش دادم و کلللللللللللللللللللللی خندیدم... الان اومدم دارم child in time گوش می دم ببینم می تونم بخونمش یا نه. یه پرده کم دارم! این یارو تا لا دیز می خونه،من تا سل دیز... الان هم می خوام برم دوش بگیرم...(می شه گفت از این که نمی تونم بخونمش خوشحالم) بعدش بیام بیرون یانی بذارم و باهاش برقصم. هه... شایدم با علیرضا مشایخی برقصم...آره! شاید چون هوا آفتابیه امروز نرم دانشگاه...



راستی اگه پایه بودین تا من از حموم بیام خودتونو برسونین با هم برقصیم خب...




پ ن : اگه فکر می کنین وبلاگ من هک شده و این یکی دیگه س که داره می نویسه درست فکر کردین.ولی قبول کنین که هر کس مشایخی گوش بده اندازه ی من شاد می شه!
پ ن : این اولین ایموشنالیه که استفاده می کنم.
پ ن : یکی بهم پیشنهاد خرید وبلاگم رو به قیمت بالا داده... ولی من تازه این وبلاگ رو هک کردم...مرسی. ولی عمراً.
پ ن : منم با این پانوشتام... برم دوشمو بگیرم...



                                                                 ***

سلام.من همین الان از حموم اومدم. چه قدر این آپشن ویرایش خوبه...می تونی یه مطلب جدید بنویسی بدم این که مطلب نیایشت رو که شاید آغازی برای هک کردن وبلاگته بفرستی تو آرشیو. به هر حال مطمئناً حموم و توالت مهمترین مکانهای الهام مطالبن.

می دونین طبقه بندی روابط ( نه روابط از اون نظر،همین روابط فلان خودمون) از نظر من و حموم به چه شکله؟

بهترین شکل: تو  طرف رو دوست داری و طرف تو رو دوست نداره. (من تا کله تو این رابطه ام و خیلی هم خوشحالم)

شکل خوب : طرف تو رو دوست داره ولی تو دوسش نداری.( من تا کمر تو این رابطه ام و... خب خوشحالم)

شکل بد: هیچ کدوم همدیگه رو دوست ندارین ( چون همه ی آدمای دنیا مطمئناً دچار این نوع رابطه هستن اصلاً ناراحت نیستم)

شکل افتضاح:هر دوتون همدیگه رو دوست دارین(من یه هیچ وجه دچار این رابطه نیستم و خیییییییییییییییییلی خوشحالم!!!!!!!!!!خوشششششششششششششششششحال!!!!!!)



پ ن : تو حموم سعی کردم بم ترین نتم رو بخونم.اون تو نمی دونستم چیه.همون طوری در حالی که می خوندمش سریع خودمو خشک کردم اومدم با گیتار زدم دیدم ر پایینه!یعنی یه پرده بم تر از بمترین نت گیتار ... و خوشحالم! اون مرتیکه ی یان گیلان هر چه قدر هم که لا دیز بالا بخونه نمی تونه ر پایین رو بخونه!( هر چند... خودم تا یه ماه دیگه براتون سی بالا می خونم،ضبط می کنم، می ذارم آهنگ وبلاگ!!!!!!!!)
بازم پ ن :الان یه لباس خفن که تا حالا باهاش نرفتم بیرون (!) پوشیدم و می خوام برم برقصم.فقط نمی تونم با موتسارت یا offspring برقصم... چون الان هیچ کدومو ندارم...چرا...آخه چرا...ناراحتم...
دوباره پ ن: هوا ابری شده.شاید برم دانشگاه.
اااااااااااه...بازم پانوشت؟:نمی دونم چرا از بلاگرهایی که وقایع روزمره شون رو می نویسن بدم می اومده...

بهترین حالتش می دونی چیه؟ اینه که کلاس صبحت رو بپیچونی... واسه خودت ول بچرخی... واسه رفیقت فلان سی دی رو بزنی... هیچ کدوم از کارات رو برنامه نباشه...آخر شب هم بشینی پای کامپیوتر و یه خزعولی تو وبلاگت بنویسی که تا حالا ننوشته باشی...

اگه بگم حرفی برای زدن دارم... دروغه.فقط یه چیز...دوست دارم از مینوری در بیام. می خوام مدولاسیون کنم بزنم تو ماژور...اگه بشه.

شروع می کنن به دویدن.تو سر پایینی.و موقع دویدن این حرفا رو می زنن.
ـ من هیچ وقت تو خیابون نمی دوم چون ممکنه یه ماشین احمق با سرعت زیاد بیاد و لهم کنه...و من هنوز خیلی کارا دارم که انجام بدم... بیا تو پیاده رو...
ـ برای دیگران تعیین تکلیف نکن... من همه ی کارایی رو که باید انجام می دادم انجام دادم.
ـ اِ... می دونی اگه تو بمیری من خوشحال می شم؟چون همه ی کارایی رو که باید انجام بدی انجام دادی...
ـ نه... هنوز یه کارم مونده... تو رو تا سر خیابون برسونم...

بعد جلو می زنه که چهره ش دیده نشه. از ناراحت بودن خسته س.وقتی سوار ماشینش می کنه، باید خیابون سر پایینی رو( که حالا سر بالایی شده ) تنهایی بره. می ره وسط خیابون.بین دو لاین. و قدم می زنه. وفکر می کنه. بوق ها رو می شنوه. ولی به روی خودش نمی آره.فکر می کنه که یه گدای محبته. یه احمقه. کاری توی زندگیش نداره.بر عکس چیزی که همه فکر می کنن. شاید دوست داره یه قطعه از شوپن با پیانو بزنه، یه کنسرت خفن بده... یا... دچار یه عشق بشه که...
ـ ...وسط خیابون مگه...
وقتی یه ماشین رد می شه نمی شه اول و آخر حرف راننده شو شنید. شاید بقیه ی آدما صداقتش رو ندارن که بگن... یاد اون کلیپ ردیوهد می افته.از این که مقلد باشه بدش می آد.یه ماشین با سرعت وحشتناک از روبرو می آد.دستشو می ذاره رو بوق و رد می شه. نه ... اینا نمی تونن کارای اون باشن... کار اون می تونه رسوندن آدما تا آخر سر پایینی ها باشه...و بر گشتن از سربالایی ها...



می ره تو پیاده رو.