خودم نمی‌توانم بیایم. وقت‌هایی که خیلی دورم و حالا حالاها نمی‌رسم. نمی‌آیم. روحم را می‌فرستم. سریع می‌رسد و یک کاری می‌کند که نور‌ ِ کم ِ اتاقت یک لحظه برود و بیاید و بالا را نگاه کنی. به روحم. سرت را دوباره می‌اندازی پایین و کارت را می‌کنی. نمی‌دانم چه کاری. ولی برای یک کاری سرت همیشه پایین است. برای همین شنا نمی‌کنی. یک بار سرت را بیاری بالا و نفس بکشی، دو بار سرت را بیاری بالا و نفس بکشی، سه بار سرت را بیاری بالا و نفس بکشی، اصلا بار چهارم می‌توانی سرت را بیاری بالا؟ غرق می‌شوی و روحم هرچه‌ قدر سعی می‌کند زیر آب دست‌هایش را زیر بغلت بیندازد و بکشدت بالا نمی‌تواند. دست‌هایش از تو رد می‌شوند. نورها یک لحظه خاموش می‌شوند و من هی فکر می‌کنم چرا خودم نیامدم... چرا خودم نیامدم...

 خیس عرق بود. لباس‌ها و ملافه‌اش هم خیس عرق بود. هر باری که عصرها می‌خوابید خیس عرق می‌شد، و هر روز فقط عصرها می‌خوابید. شب‌ها نمی‌تواند بخوابد. فقط عصرها می‌خوابد. عصرها نمی‌تواند جلوی خوابیدنش را بگیرد. دو ساعت از ۲۴ ساعت. همیشه خواب می‌دید، و البته که می‌دانست خواب است. هر بار یک چیزی را آماده می‌کرد تا وقتی وسطِ خواب یادش می‌اید خواب است از آن استفاده کند. یک بار آهنگی را آماده کرد که بخواند، ولی وسط خواب وقتی داشت نوازشش می‌کرد یادش نیامد. یک بار هم سعی کرد دو عدد سه‌رقمی را در هم ضرب کند. همیشه عرق می‌کند. حالا باید کم‌کم بلند بشود برود ملافه را بیندازد در سبد رخت‌چرک‌ها، و لباس‌هایش را عوض کند.



پانوشت: برای یکی از نقاشی‌های افشین چیذری