۱۴

 

 

دیروز 

وقتی به بچه اژدهای کوچکم غذا می دادم 

دست هایم را خورد. 

دیروز یک سالش تمام شد.  

 

گناه داری 

وقتی با آوازم در آغوشت می کشم 

احساس خفگی داری... 

 

در سطل آشغال های بزرگ سر خیابان های اصلی 

هجده تا آدم دراز کشیده روی هم جا می شوند 

 

عقاب  

هر روز که به من غذا می دهد 

یواشکی کمی از حنجره ام را می جود 

 

یک زن قد بلند حامله می تواند رو به یک دستگاه خودپرداز بایستد تا بروند. 

در جوی خیابان ولیعصر چهار نفر درازکشیده کنار هم جا می شوند 

به شرط آنکه موش ها وقتی از رویشان رد شدند 

قلقلکشان که دادند 

خنده شان نگیرد. 

من هم چندتا برگه تبلیغاتی می گیرم دستم دراز می کنم طرف آدم ها ...

 

تو با قدم های تندت می آیی 

برگه ها را نگاه نمی کنی 

من را نگاه نمی کنی 

گناه داری 

وقت هایی که داری فکر می کنی کاش کسی به تو دل نداده بود 

آن قدر گرسنه می ماندی تا... 

 

 

۱۳

 

 

در راهروی بیمارستان نشسته باشی 

و فکر کنی چه قدر آدم ها زیبا هستند 

اشک می ریزند و رنگ بعضی هاشان پریده 

هوای بیرون سرد باشد 

و کاری از دست هیچ کس بر نیاید 

برای هوای سرد بیرون از بیمارستان... 

 

 

 

۱۲

 

مرد باید زشت باشد. 

 

 

صبح ها 

با صدای گوش خراش درخت ها بیدار می شوم 

با صدای نکره ی سبزه ها 

و خاک  

 

 

روز ها 

صدای گرفته ی نفس ماشین ها را می شنوم 

دلم برایشان می سوزد 

برای آسمان خراش های به فلک کشیده 

و چراغ های راهنما 

 

شب ها 

با بازوهای لاغرم در آغوشت می کشم 

با انگشتان بلند و باریکم نوازشت می کنم 

و با صدای مردانه ام 

 برایت لالایی می خوانم... 

 

 

۱۱

 

 

می خواستم خودم باشم. 

می خواستم تمام رقص هایت را یاد بگیرم .

تمام دست هایت را

و پاهایت. 

 

آن که گفت دوستت دارم 

تمام پل های پشت سرش را خراب کرد... 

شمال بود و به خودش که آمد 

تو دیگر آن جا نبودی 

به شمالش که برگشت تو دیگر آن جا نبودی...  

پل ها خراب شده بود و منتظر ماند 

شاید برای نجاتش یکی از رقص هایت را دراز کنی