خودم نمی‌توانم بیایم. وقت‌هایی که خیلی دورم و حالا حالاها نمی‌رسم. نمی‌آیم. روحم را می‌فرستم. سریع می‌رسد و یک کاری می‌کند که نور‌ ِ کم ِ اتاقت یک لحظه برود و بیاید و بالا را نگاه کنی. به روحم. سرت را دوباره می‌اندازی پایین و کارت را می‌کنی. نمی‌دانم چه کاری. ولی برای یک کاری سرت همیشه پایین است. برای همین شنا نمی‌کنی. یک بار سرت را بیاری بالا و نفس بکشی، دو بار سرت را بیاری بالا و نفس بکشی، سه بار سرت را بیاری بالا و نفس بکشی، اصلا بار چهارم می‌توانی سرت را بیاری بالا؟ غرق می‌شوی و روحم هرچه‌ قدر سعی می‌کند زیر آب دست‌هایش را زیر بغلت بیندازد و بکشدت بالا نمی‌تواند. دست‌هایش از تو رد می‌شوند. نورها یک لحظه خاموش می‌شوند و من هی فکر می‌کنم چرا خودم نیامدم... چرا خودم نیامدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد