یک بار نجاتم بده .

هرچند هر لحظه به تو احتیاج دارم

 

تنها یک بار نجاتم بده

تا بتوانم احتیاج داشته باشم ...

 

 

 

روز اول - فرزندم به دنیا می آید ولی من نمی توانم در بیمارستان حاضر شوم ، فقط می دانم که به دنیا آمده .

روز دوم - من به فرزندم خواندن یاد می دهم .

روز سوم - فرزندم بلد است بگوید مامان ، آب ، نان . هنوز اسم مرا یاد نگرفته است .

روز چهارم - فرزندم هنوز خواندن یاد نگرفته است .

روز پنجم - فرزندم مرا به پارک ، گردش و باغ وحش می برد .

روز ششم - فرزندم هنوز اسم مرا یاد نگرفته است ، او حالا خواندن بلد است .

روز هفتم - حالا می فهمم که فرزندم همیشه اسم مرا بلد بوده است ، اما من پدر او نیستم .  

 

 

وقتی زنگ می زنم به خانه و می گویم که امشب شام را بیرون می خورم به خانواده ام، به خانه ام و به مادرم خیانت کرده ام. تو فقط دست تکان می دهی.

 

 

 

اون وقته که تو تختم می شینم و آهنگی که تو گوشمه رو گوش نمی دم و گریه هم نمی کنم و هیچ کاری نمی کنم. می دم آهنگ بعدی و آهنگ بعدی هم که به دادم نمی رسه هیچ،تازه فکر می کنم اصلاً چه چیز مزخرفیه این موسیقی. I miss you.و وقتی صبح از خواب بلند می شم باورم نمی شه که هنوز سر پام. دستام سر جاشونن و کله م هنوز همون اندازه ایه که بود. حتی می تونم از جام پا شم. miss در زبان این اجنبی ها هم معنی گم کردن می ده،هم از دست دادن، هم دلتنگ شدن. مثل موقعیه که دستتو تند تند به موهات می کشی. فکر می کنم وقتی از دست میدمت یه چیزی از چشام می زنه بیرون. و من همیشه می ترسم از این که دلم برات تنگ شه.یه مقاله خوندم که یکی توش گفته بود اگه دوباره زندگی کنه چیکار می کنه. خیلی باحال نوشته بود. از دست من کاری بر نمی آد. اگه تو می خوای کاری کنی من قول می دم دوباره زندگی کنم.

 

بچه که بودم می ترسیدم از  این که هیچ وقت اسم خیابونا رو مثل مامانم یاد نگیرم. این همه خیابون که مامانم می دونست تو کدومشونیم و تازه به راننده ها می گفت می خوایم بریم تو کدوم...از این که یه روزی خودم باید این همه خیابون رو تنهایی برم و همه شون رو بلد باشم می ترسیدم...

تازه وقتی با هواپیما از اصفهان بر می گشتم فهمیدم تو چه جهنم بزرگی زندگی می کنم...تو یه جهنمی که یه عالمه آدم توش چپیده ن و به ناچار به هم نزدیکن...هم محلن...همسایه ان... همسرَن... و دوباره ترسیدم...

از خودم می ترسم. از این همه خیابونی که بلدم ...

 

 

مشکلاتم به چند دسته تقسیم می شوند:

۱ـ مشکلاتی که از پس حل کردنشان بر می آیم، پس حلشان می کنم.

۲ـ مشکلاتی که نمی توانم حلشان کنم،پس با آنها کنار می آیم.

۳ـ مشکلاتی که به آسانی از کنارشان می گذرم.

۴ـ مشکلاتی که نمی دانم چه کارشان کنم، معمولاً صورت مسئله را پاک می کنم.

۵ـ مشکلاتی که حل کردنشان را به بعد موکول می کنم.

۶ـ مشکلاتی که از وجودشان لذت می برم، پس هیچ گاه حلشان نمی کنم.

۷ـ تو.

 

 

 

 

 

کف هر دو دستم مستقیم به سمت توست...

نمی دانم می خواهم لمست کنم،

یا از نزدیک شدن باز دارمت.

 

 

 

 

... و وقتی به همین روش ادامه می دی دور و برت پر می شه از آدمایی که با بودنشون و با نبودنشون آزارت می دن... غیر از آدمایی که باهاشون به این روش برخورد نکردی...

پر می شی از رابطه هایی که نمی شه نجاتشون داد و تو هی زور می زنی... غیر از رابطه هایی که ولشون کردی... اونا راهشون رو پیدا می کنن.

 

بلد نبودی. ولشون کن. بلد نیستی.

 

 

 

 

دیگه ذهنم برای نوشتن اصلاً باز نیست. بعضی چیزا آدم رو می بندن. اصطلاحاً می گن تنس می کنن. بدجوری بسته شدم. فکرم از یه چیزایی اون طرف تر نمی ره. سطحی شدم. بعضی وقتا فکر می کنم جدی این چیزایی که برای من مهمه باید واسه ی آدم مهم باشه؟ فکر می کنم زندگی کردن همین کاریه که من دارم می کنم؟

 

از اینی که شدم می ترسم. می ترسم هیچ وقت این تنس باز نشه... می ترسم همیشه همه ی این چیزای بد مهم باشن... و همیشه بد بمونن...