بچه که بودم می ترسیدم از  این که هیچ وقت اسم خیابونا رو مثل مامانم یاد نگیرم. این همه خیابون که مامانم می دونست تو کدومشونیم و تازه به راننده ها می گفت می خوایم بریم تو کدوم...از این که یه روزی خودم باید این همه خیابون رو تنهایی برم و همه شون رو بلد باشم می ترسیدم...

تازه وقتی با هواپیما از اصفهان بر می گشتم فهمیدم تو چه جهنم بزرگی زندگی می کنم...تو یه جهنمی که یه عالمه آدم توش چپیده ن و به ناچار به هم نزدیکن...هم محلن...همسایه ان... همسرَن... و دوباره ترسیدم...

از خودم می ترسم. از این همه خیابونی که بلدم ...

 

نظرات 6 + ارسال نظر
ورونیکا شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ق.ظ

من هر روز این حس رو دارم که تو چه جهنمی گیر کردم و تعداد آدمهایی که منو خوشحال می کنن چقدر هر روز محدودتر می شن...

پویا شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ب.ظ http://www.pouyapouramin,blogfa.com

این آدم بزرگا چقدر عجیبن !

بویروز نور علیبکی شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:29 ب.ظ

jتو خالی ، من خالم ، او هم خال است . اصلا همه ی ما خال هایی هستیم در آسمان . نه چاخان کردم در زمین . س تو خالی ، من خالم ، او خال است . همه ی ما خال هایی هستیم در زمین و البته گاهی بعضی از ماها به آسمان می رود . در حقیقت می رد که برود به اصفهان یا که برگردد و از آنجا همه ی خالها را می بیند . من خال را ، او ی خال را و ما بقی خالها را . اما خود او هنوز یک خال است . همچون نقطه ی شک بر حاشیه ی کتاب .

maral یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ق.ظ

chera tu in balaee nemishe comment gozasht??

saeed kamjoo دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:47 ق.ظ

makan chetori? vay ke sakhteh injoori neveshtan.....har az gahi ye sarki mizanm be neveshteh hat

کامیگولا چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:39 ق.ظ

نمیدونم آدمها دارن گرگ میشن یا اینکه گرگها دارن شمایل انسانی پیدا میکنن.
خیابونا پر شده از لجنهای متحرک!
داریم مثل آدمهای پیر افعال ماضی رو با خوشحالی و زمان حال رو با ناراحتی بیان میکنیم!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد