تفاوت شب با روز این است
که شب ها باید چراغ روشن کنیم.
بین من و تو راهی نیست،
ترافیک میانمان کمی سنگین شده است
عصر ها
و صبح ها...
bang bang
I wish I could've shoot you down bang bang
I wish you had hit the ground bang bang
And I could enjoy that awful sound bang bang
yes! Ive shot my baby down
صبر کن. وقتی صبر می کنی همه چیز درست می شود. و خراب تر. همه چیز به آن سمتی که باید برود می رود در آخر. هیچ کاره ای. چرا حرف نمی زنی؟ نه این که مستقیم این را بگوید ولی با بازویش که می زند آرام و می پرسد یعنی همین. در جمع دوستان او نشسته ای اول و آخر. کمی بعد که به خودت می آیی دوستان تو دوستان او شده اند و حرف هایت... مبارزه همچنان ادامه دارد. چه چیز را مخفی می کنی؟ من وقتی کسی سکوت کند می گویم مخفی می کند. می ترسم از کم حرف ترها. نو را چرا دوست داشتم نمی دانم. دستبندت را با دست چپت می چرخانی و از سرت رد می کنی و مواظبی کسی نفهمد که تو اصلاً گوش نمی دادی. موفق نیستی در نقشت خوب ظاهر نمی شوی. ولی مهم نیست کسی اصلاً فکر نمی کند که تو گوش می داده ای یا نه. فقط خواسته است که بگوید تو هنوز وجود داری. حضور داری. این دستبندهای سیاه لاستیکی خیلی وقت است که از مد افتاده اند. دلم برایت می سوزد راستش. و برای تضاد زیبایی که دستبند با پوست سفید مچت ایجاد کرده است.
اولین بار که دیدمت کرکر می خندیدی و با بازو آرام می زدی به دستش و نمی خندید. چه چیزی را می خواستی از دلش در بیاوری نمی دانم. حضور. خودت را خط خطی می کردی. می خواستم بدانم چه می گویی. می خواستم بخندم.
حالا آرایشت غلیظ تر شده است. و حضورت... خط خطی تر. تا کجا می گذرد آدمی از خودش؟ از من یکی نمی توانی فرورفتگی زیر پلکانت را پنهان کنی. یا آن چیزی را که در گلویت آن تخم مرغ لاغر را سفت نگاه داشته است. بین من و تو چهار نفر دو چای و یک نسکافه فاصله است. و شاید یک اسنک هم به این فاصله اضافه شود. خودم را تصور می کنم نشسته در کنارت با بازو کمی محکم بلکه از دلت کسی را چیزی را... و بخندم.
رفت سراغ کاغذپاره ها. توی یک دفتر نگاهشان داشته بود که داشت می ترکید آنقدر که پر بود آن قدر که... ( نگاه داشتن) . نامه ها. یک آدرس. یک نقاشی کوچولو با خودکار. یک نقطه بازی.
دامنش را با نوک انگشتانش لمس کرد. تنها چیزی بود که درد تنهاییش را تسلی می داد. هیچ کاری نمی توانست بکند. بعضی وقت ها دوست داشت می توانست فرار کند. هر چند همیشه به حل کردن همه چیز امیدوار بود... حالا تنها چیزی که می توانست به آن متوسل شود همین دامن بود که همان اوایل پوشیدنش احساس کرده بود که چه قدر... مهم نیست. حالا نمی توانست به او کمکی بکند.باز هم مهم نیست. گاهی به چیزی نیاز داشت که بتواند به آن متوسل شود. حالا چه بتواند کمکش بکند و چه نتواند. و هیچ چیز نداشت... حالا که دیگر یاد همان دفعه ی اول جلوی آینه افتاده بود حتی دامن را هم نداشت. ترک زمین می کرد حتماً. فقط نمی دانست چه طوری.
پسر نگاهش را حفظ کرده بود. همان نگاه همه چیز تحت تسلط من است. همان نگاه من قوی ترم از این ک به راحتی. همان نگاه آن قدرها هم مهم نیست. برای زندگی کردن باید خودخواه بود. خودخواهی صفت ناپسندی نیست اصلاً. راز بقاست. و او پیروز شده بود. آیا باید به خاطر این که آهو را تکه پاره کرده، سرزنشش کنیم؟ به خاطر طبیعتش؟ آخر سوم راهنمایی خواندیم که اگر تعداد همین آهوها زیادی زیاد بشود ممکن اسن بقای جانور را به خطر بیندازد. تو یک جانوری. دختر این حرف را در حالی می زند که می داند آدم هایی که مهمند می شنوند. وقتی حل می کند احساس بهتری...