صبر کن. وقتی صبر می کنی همه چیز درست می شود. و خراب تر. همه چیز به آن سمتی که باید برود می رود در آخر. هیچ کاره ای. چرا حرف نمی زنی؟ نه این که مستقیم این را بگوید ولی با بازویش که می زند آرام و می پرسد یعنی همین. در جمع دوستان او نشسته ای اول و آخر. کمی بعد که به خودت می آیی دوستان تو دوستان او شده اند و حرف هایت... مبارزه همچنان ادامه دارد. چه چیز را مخفی می کنی؟ من وقتی کسی سکوت کند می گویم مخفی می کند. می ترسم از کم حرف ترها. نو را چرا دوست داشتم نمی دانم. دستبندت را با دست چپت می چرخانی و از سرت رد می کنی و مواظبی کسی نفهمد که تو اصلاً گوش نمی دادی. موفق نیستی در نقشت خوب ظاهر نمی شوی. ولی مهم نیست کسی اصلاً فکر نمی کند که تو گوش می داده ای یا نه. فقط خواسته است که بگوید تو هنوز وجود داری. حضور داری. این دستبندهای سیاه لاستیکی خیلی وقت است که از مد افتاده اند. دلم برایت می سوزد راستش. و برای تضاد زیبایی که دستبند با پوست سفید مچت ایجاد کرده است.

 

اولین بار که دیدمت کرکر می خندیدی و با بازو آرام می زدی به دستش و نمی خندید. چه چیزی را می خواستی از دلش در بیاوری نمی دانم. حضور. خودت را خط خطی می کردی. می خواستم بدانم چه می گویی. می خواستم بخندم.

 

حالا آرایشت غلیظ تر شده است. و حضورت... خط خطی تر. تا کجا می گذرد آدمی از خودش؟ از من یکی نمی توانی فرورفتگی زیر پلکانت را پنهان کنی. یا آن چیزی را که در گلویت آن تخم مرغ لاغر را سفت نگاه داشته است. بین من و تو چهار نفر دو چای و یک نسکافه فاصله است. و شاید یک اسنک هم به این فاصله اضافه شود. خودم را تصور می کنم نشسته در کنارت با بازو کمی محکم بلکه از دلت کسی را چیزی را... و بخندم.

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مارال پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:35 ق.ظ

اگر بخواهی چیزهای پنهانت را آشکار کنی ...آنوقت دیگر هیچ چیز برای خودت نمیماند.
بگو...
گوش میکنم
.
.
.
.
کاش یک چیزی شبیه قلاب یا گیره داشتم ... خودم را به بازویش آویزان میکردم.. آین همه چیزی است که میخواستم.
.
.
.

[ بدون نام ] یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:20 ق.ظ

... مثل هر وقت که دلم تنگ میشه برای برایم وخواب می بینم که پاکشون کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد