۱۰

 

 

 حوزه ی زبان خیلی خوب است 

در حوزه ی زبان می توانی کارهایی بکنی که در خواب هم نمی توانی

صلح را به چند قسمت مساوی تقسیم کنی 

یک کوچه را بکاری و میوه هاش را بدهی به آدم ها که برگردند 

بیایند بنشینند کنارت و قول بدهند که دیگر هیچ وقت نمی روند... 

قول ها را از سقف اتاقت آویزان کنی 

و هر شب خواب های خوب ببینی 

بغلت کنم 

بگذارم بیایی زیر رگ گردنم 

کنار خدایم دراز بکشی... 

آرام بخوابی 

 

 

۹

 

 

هنوز به اندازه ی کافی دیر نشده. همیشه دیرتر از دیگران راه می افتم. مادرم می گوید خیلی خونسرد است. یعنی در گرما دست هایم گرم است، و در سرما دست هایم دست هایت را سردتر می کند. تو این چیزها را نمی دانی. نه این که نچشیده باشی، چشیده ای. از ماشین که پیاده شدی تا دم در رسیدی و کلید را چرخاندی و پشت سرت بستی. مادرت برایت سوپ درست کرده. برف می بارید و روی پشت بام شیب دار خانه ی روبرویی کبوترها زیر کولر آبسال بیکاری پناه گرفته بودند. داشتم فکر می کردم شاید بتوانم مراقبت باشم.

 

 

 

۸

 

 

تمام شهر را بگیرم. 

اتوبان ها را ببندم. 

از شیخ فضل الله و یادگار یک ماشین هم رد نشود. 

بریزم توی محله تان و با چندتا تیر هوتیی همه را فراری بدهم. 

خانه تان را محاصره کنم. 

داد بکشم و توی خانه پخش شوم. 

مادرت را توی آشپزخانه زندانی کنم 

و پدرت حتی با دهان بسته هم اسم ات را فریاد بزند که فرار کنی.  

در اتاقت را باز نکنی. 

در اتاقت را نشکنم. 

همان جا بنشینم. 

هیچ وقت بیرون نیایی. 

همیشه کنار هم بمانیم. 

 

 

 

۷

 

 

راهت ندادند 

جفتی برایت پیدا نکرده بودند 

ولی تو غرق نمی شدی 

برای خودت یک حرف خیلی بزرگ داشتی... 

آب زمین را گرفته بود

و تو پاهایت را محکم به حرفت چسبانده بودی  

موج ها که کمی آرام می گرفت رویش می ایستادی 

 

 

 

۶

 

 

خوابم نمی برد. 

امید خودم را دیدم که از جلوی پنجره ی اتاقم رد شد 

شاید الآن توی کمد پنهان شده، 

شاید هم زیر تخت است... 

 

تو می آیی 

در اتاقم راباز می کنی 

چراغ را روشن می کنی و می گویی: 

هیچ امیدی نیست عزیزم

هیچ امیدی نیست...  

بخواب... 

 

 

۵

 

 

توی دهانم یک پارچه ی سیاه بود. از همین ها که توی دالان سبز خیس کرده بودند گذاشته بودند توی دهان طرف که... هیچ چیز دیگری نبود. نه یک کافه که بنشینی توش سیگار بکشی، نه اصلن سیگار که بکشی، نه زمین که روش بنشینی، نه فضا که غوطه ور بشوی... حتی گرم هم نبود! ولی می ترسیدم پارچه را از دهانم بیرون بیاورم.  یک حسی بهم می گفت پارچه را که از دهانم بیاورم بیرون صندلی را می آورند، می گذارند زمین، دوستهام سیگار می کشند و من هنوز به منو نگاه هم نکرده ام.


 

 

 

 

پا نوشت:با خواندن این لینک نوشته شد. کلیک کنید

۴

 

 

آفتاب مستقیم توی چشمهام می خورد. هشت و نیم صبح بود. داشتم تهران را وجب می کردم و دنبال آدم های زیبایی می گشتم که هشت و نیم شب توی خیابان هستند و حالا نبودند. مردی با کت و شلوار تنگش از کنارم دوید. یاد آن شبی افتادم که دیگر هیچ چیز حالیم نبود و توی گوشم که خواباندی مست تر شدم... توی دست هام... وجب هام... خیابان های تهران... اگر قرار است اینقدر زشت باشند چرا دیرتر سر کار نمی روند؟ چرا دیرتر مدرسه نمی روند؟ چرا دیرتر از خواب بلند نشده بودم؟ بلند که شدی برایت صبحانه درست کرده بودم. خواستم ببوسمت ولی باشد برای بعد. حالا شماره ات را توی گوشیم نگاه می کنم و یاد آن زنی می افتم که توی فیلم شوهرش مرده بود و لباسهاش را در می آورد می انداخت روی تخت بو کند.  عددها از گوشیم می ریزند بیرون، توی هوا پخش می شوند، از آغوشم فرار می کنند ولی بویشان را می شنوم. گوشی را که توی جیبم می گذارم به بوستان ششم خودم رسیده ام. بهار درخت ها را استثمار کرده. از خواب بیدارشان می کند و مجبورشان می کند شکوفه بدهند. آفتاب مستقیم توی چشمهاشان می خورد... من به شکوفه ها دست می زنم. خنده ام می گیرد. یاد آن شبی می افتم که توی گوشم خواباندی... روی چشم هام... کف پاهام... خیابان های تهران...  

 

 

 

 

۳

 

اگر به تو باشد می گویی آدم ها در خواب زیبا می شوند،  

 ولی من نه.  

آدم ها زیباترند وقتی در فکر فرو می روند

در فکر غرق می شوند و کسی نیست که نجاتشان بدهد 

صدایشان به هیچ کس نمی رسد

به تو هم نرسید 

پریدی توی فکرهام و بیرونم کشیدی، 

ولی آنقدر فکر خورده بودم که دیگر کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد. 

گریه نکردی... 

نگاهم کردی. 

زیبا بودم. 

 

 

 

 

۲

 

کاش نام پرنده ی خیلی غمگینی ست 

که هر بار ماسک را از دهانش برمی دارد و می گوید:  متأسفم... 

وبه اتاق جراحی برمی گردد. 

اشتباه ها روی تخت ها دراز کشیده اند 

و هرچند تمام شده اند، 

 کسی را ندارند که جنازه شان را تحویل بگیرد.

هر شب به خوابمان می آیند 

و در حالی که از دهانشان خون می ریزد می گویند: 

                                              دفنمان کنید!    دفنمان کنید! 

 

صبح که از خواب بلند می شویم 

بالشمان از خون دهانشان خیس است... 

بی رنگ، 

بی بو، 

و شور...  

 

 

۱

 

سه تا روح داشتم. 

  

یکیشان پارک پرواز دنبالت می گشت. 

           نمی دانست آمده ای و رفته ای، 

           یا هنوز نرسیده ای،  

           یا اصلاً نمی آیی.

 یکیشان بغلت کرده بود و داشتی توی گوش اش از ترس هات می گفتی،

  و یکیشان جلوی تلویزیون خوابش برده بود... 

 

خودم داشتم تمرین می کردم چه طور از لای دیوارها رد شوم. 

از بالای خانه ها که رد می شدم به آدم های دیگر لبخند می زدم. 

با هم پایین را نگاه می کردیم و فکر می کردیم چه قدر همه چیز آنقدرها هم که فکر می کردیم مهم نبود... 

 

خدا صدایم می زد که برگردم، 

ولی من داشتم آن روحم را نگاه می کردم که پارک پرواز دنبالت می گشت...  

           نمی دانست آمده ای و رفته ای، 

           یا هنوز نرسیده ای،  

           یا اصلاً نمی آیی.

 شاید هم داری برای یک روح از ترس هات حرف می زنی...