۱

 

سه تا روح داشتم. 

  

یکیشان پارک پرواز دنبالت می گشت. 

           نمی دانست آمده ای و رفته ای، 

           یا هنوز نرسیده ای،  

           یا اصلاً نمی آیی.

 یکیشان بغلت کرده بود و داشتی توی گوش اش از ترس هات می گفتی،

  و یکیشان جلوی تلویزیون خوابش برده بود... 

 

خودم داشتم تمرین می کردم چه طور از لای دیوارها رد شوم. 

از بالای خانه ها که رد می شدم به آدم های دیگر لبخند می زدم. 

با هم پایین را نگاه می کردیم و فکر می کردیم چه قدر همه چیز آنقدرها هم که فکر می کردیم مهم نبود... 

 

خدا صدایم می زد که برگردم، 

ولی من داشتم آن روحم را نگاه می کردم که پارک پرواز دنبالت می گشت...  

           نمی دانست آمده ای و رفته ای، 

           یا هنوز نرسیده ای،  

           یا اصلاً نمی آیی.

 شاید هم داری برای یک روح از ترس هات حرف می زنی... 

 

 

 

          

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد