گفته بودی که جواب ایمیلتو نمی دم. یا نمی خوام یا یادم می ره... راست هم می گی. گفته بودی همیشه وبلاگم رو می خونی. پس این تو جوابت رو می دم.

می دونی مشکلات ما از کجا نشات می گیره؟ یا اصلاً همه چیز؟ حتماً می دونی که من چی فکر می کنم. از خودمون. همه چیز از خود آدم نشات می گیره. اگه من تو وبلاگم یه چیزی می نویسم می خوام به خودم نزدیک شم. حرفایی که یه آدم به ذهنش می رسه و ازشون می گذره، من می نویسم. اگه به خاطر نوشته هام قرار باشه بازخواست شم، خوب منم دیگه نمی نویسم. گفتی که با من قطع رابطه نمی کنی، مگر این که اینو ازت بخوام. باید بگم اگه اینو ازم بخوای هم این کارو نمی کنم. انقدر بزرگ شدم که بتونم  به بعضی خواهش ها جواب رد بدم. مشکلات من از خودم نشات می گیره. به خاطر همین شاید وقتی کسی ازم می پرسه که از دستش شاکیم یا نه می گم نه. به خاطر همینه که عذرخواهی هیچ کس رو نمی خوام.

از این که به خودت نزدیک می شی خوش حالم. منم می خوام به خودم نزدیک شم. آره... سیمین می ره. فردا شب. تویک یه هفته ده روز پیش رفت. آرمان هم هفته ی دیگه می ره احتمالاً... و لویک... لویک خر هم جمعه می ره. که چی؟ هیچی. نمی خوام به خاطر کسایی که می رن زانوی غم بغل بگیرم. چون بیش ترین کسی که به زانوهام نزدیکه یا خودمم، یا کسیه که بغلش کردم. می خوام به خودم نزدیک شم. می دونی که چه جوری... آره... پیانو...نت... صدا. می خوام به خودم استراحت بدم.

خوش حالم که یاد گرفتی بگی نه. پس یاد بگیر که بشنوی نه... و خوش حال ترم کن. نه. من شادی تو رو نمی بینم. یا لااقل تعجبت رو. از خودت. بهم نشونش بده.

دیگه حرفی ندارم. جز این که فهمیدم اون قدرا هم که فکر می کردم تاثیر گذار نیستم. همیشه خواستم اون چیزایی که احساس کردم در تو غلطه درست کنم. هیچ وقت بهت گوش ندادم. خوش حالم آدمایی هستن که این کارو می کنن.


مواظب خودت باش...





بختک







رسم و رسوم عجیبی ست. جیغ می زنیم برای عروس و داماد. آقای مغازه دار می گوید آن موقع که ما ازدواج کردیم سال پنجاه و پنج ماشین عروسمان آریا بود، حالا که پژو و این جور حرف هاست انشا الله زمان شما... جیغ می زنند پشت سرمان باز هم. همین دختر را برای یک عمر زندگی انتخاب کرده بودم. همین که به نظرم چهره اش آرامش است و به نظر دیگران یخ. با خواننده ی کلدپلی ازدواج کرده است و نمی دانسته ام. حتی ماشین عروسشان برایم معلوم نیست که چه بوده. دوستش دارم این خواننده ی کلد پلی را . مثل یک رفیق، یکی مثل خودم. حالا اشکالی ندارد آدم یخ زیاد پیدا می شود این روزها. تو چرا همیشه یخی دختر؟ دوست دارم دست های سرد را. خیالم را راحت می کنند از گرم بودن دست هایم. نمی دانم گوگوش بود یا عارف که آن ترانه ی ترسناک را بچگی ها به خورد گوش هایم داد. شاید از همان هاست که عارف خواند و بعدها گوگوش به قول ما کاور کرد. می گویند فقط به یک نفر جواب رد داد که بدبخت شاعر بود. با همه حداقل یک بار ازدواج کرد. به ما چه اصلاً. شوهر باید پولدار باشد. یک ماشین آریا که دیگر حداقلش است. اصلاً نمی دانم چه شکلی ست این ماشین آریا. لبخند می زنم و به مغازه دار و دوغ به دست بیرون می آیم. چی گفتی؟ هیچی. وقتی حرفم را نشنیدی یعنی این که اگر نشنوی بهتر است، یعنی خودم هم شک داشته ام که بگویم... من که آخرش گفتم لعنتی! نگذار بماند... شاید بتوانم از خودم دفاع کنم. یخ می زنم. به خواب می روم.خوب است که سیلی می زنی و می گویی که ... یاد آن ترانه ی ترسناک می افتم. سیلی ات را تکرار کن... حتی اگر شک داری تکرار کن... در سرمای تو می میرم.آن گاه که می فهمم دیگر دست هایم آن قدر گرم نیست که ... از ۲۰۶ خبری نیست. از آریا و از سورتمه هم. کلدپلی یعنی چی اصلاً؟ رسم عجیبی ست که جیغ می زنند پشت سرمان موقع رفتن...

سه پیشنهاد کاملاً عملی




با من شوخی نکنین. من جنبه شو ندارم. از نظر من شما مهم ترین حرفای زندگیتون رو که ممکنه به مدت بسیار زیاد توی دلتون نگه داشته باشین از طریق شوخی بیان می کنین. با شوخی درونیاتتون رو می گین. شوخی می کنین چون از عواقب افکارتون می ترسین. پس این کار کثیف رو با من یکی انجام ندین.


از من عذر خواهی نکنین. وقتی ریدین بیخودی همش نزنین. تاثیر کاری که کردین به هیچ وجه در من کم تر نمی شه. ممکنه بیش تر هم بشه، چون اون وقت فکر می کنم قبل از این که اون عمل رو انجام بدین به عذابی که من بعدش خواهم کشید فکر کرده بودین. حتما ازش آگاه بودین که حالا دارین عذرخواهی می کنین!


هر چه سریع تر با من قطع رابطه کنین. ادامه ی رابطه ی کنونی تون با من فقط می تونه منجر به عذاب بیش تر خودتون بشه. چون سروکله زدن با یه آدم گند دماغ که از هر حرفتون، و از هر حرکتتون ناراحت می شه واقعاً احمقانه س. از طرفی لطف می کنین و به من اجازه ی تجربه ی تنهایی رو می دین که هنوز نفهمیدم از کی دارم تجربه ش می کنم. توی این تنهایی وجود جناب عالی یه توهم صرفه. پس خواهش می کنم... بیرون!






تو ماشین بود که یه دفه عاشق خودم شدم. نمی دونم چه آهنگی رو داشتم گوش می کردم. رو صندلی کمک راننده نشسته بودم، تو آینه از رو عادت خودمو نگاه می کردم.می دونم نگاه کردن تو آینه فقط تلقین بهتر کردن آرایشمه. انگشت اشاره م از رو گونه م لغزید رو لب بالاییم. آفتاب هنوز به غروب نرسیده بود. همونجا بود که آدم فکر می کنه الانه که قرمز شه.افتاده بود روم.یه لحظه بود.تا حالا خودمو این جوری ندیده بودم. نمی دونم چرا عاشق خودم شدم.از نرمی گونه م بود یا بوی رژ لبم نمی دونم.اصلن نفهمیدم عاشق چی خودم شدم. یه لحظه بود.به خودم که اومدم دیدم عاشقم. آینه رو دادم بالا.

دلم لک زده بود برای یه عشق شیرازی. هیچ وقت مثل هم محلی هام عاشق نشدم. با یکی حرف زدم و دفه ی دوم تو پارک موهامو به یه بهانه ای نشونش دادم. وای اگه می دونستم گونه ها و لبهام چه قدر برای عاشق کردن یه آدم بسن. شیرازی عاشق خودم شدم.باید شیرازی باشی که بفهمی  شیرازی عاشق شدن یعنی چی.  دوست دارم با یکی ازدواج کنم که تا حالا از هیچیش بهم چیزی نگفته. حتی از بلوغش. فقط عاشقش بشم. تو یه لحظه... و نفهمم که چرا...

رسیدم.از ماشین پیاده شدم. و مثل کسی بودم که با دوست پسرش رفته یه جا. یادم نیست چی شد که تو ماشین جلو نشستم. فقط از اون جا یادمه که آفتاب...آدم وقتی با دوست پسرش می ره یه جا فرق می کنه. گونه هاش انگار جمع می شه که شاید بشه بهش گفت لبخند. همه ش انگار داره فکر می کنه و به جور دیگه راه می ره. اون جوری شده بودم. رفتم نشستم و موهام رو دادم پشت گوشم. همه چیز فرق می کرد. همون آدما بودیم. همونا که همیشه با هم چرت می گفتیم... وای! پس چرا پا روی پا انداخته بودم؟ چرا زل زده بودم به دسته ی مبل؟ چرا لبخند مسخره م رو نگه داشتم بدون این که به هیچ کدوم از اون حرفا گوش کنم یا حرفی بزنم؟ عاشق خودم شده بودم.

بعد از تحمل همه ی تیکه متلک ها رفتم خونه. یکی منو رسوند. اصرار کردم که جلو بشینم. و شب تهران رو نگاه کردم.هیچ کس شب تهران رو نمی بینه. اگه کسی می دید حتماً همیشه جلو می نشست. احساس کردم فقط من شب تهران رو می بینم. پس خوب نگاه کردم. رسیدم به خونه.در خونه رو پشت سرم بستم. و ترسیدم. نه... ترس که نه... یه حسی مثل این که دوست داشتم مامان اینا بیدار بودن. نبودن. رفتم تو اتاق. وسط لباس عوض کردن به خودم اومدم دیدم دارم دامنم رو بو می کنم. ترسیدم. خود ترس. بهش نگاه کردم. تازه فهمیدم که بوی غریبیه. آروم نزدیکش آوردم. و بو کردم. بوی خوبی بود. گریه م گرفت. ولش نکردم وسط اتاق. تو کشو گذاشتمش. تا کردم و تو کشو گذاشتمش. شیرازی شده بودم. رفتم تو رخت خواب. نرفتم زیر پتو. طاقباز خوابیده بودم! تنهایی داشت آزارم می داد. یا شاید برعکس... در اتاق رو باز کردم.دراز کشیدم. چشمام چند دقیقه توی تاریکی باز بود. دستم رو گذاشتم روی گونه م. آروم.ناز نکردم. فقط گذاشتم. مثل رعایت یک حرمت.  خوابم برد. کنار کسی خوابیدم که هیچ وقت با من حرف نزده بود...  فقط دوستش داشتم. و نمی دونستم چرا... شیرازی عاشق شده بودم.





شوپن را باید یک زن بنوازد.وقتی یک مرد شوپن می زند من یکی که نمی شنوم.کسی که این جا این حرف ها حالیش نیست،نوازنده ها خودشان را می اندازند روی پیانو ،مردم هم ـ از آن ها بدترـ حال می کنند. ،باید فحش بگذاری که بفهمند بچه ی شش ساله شان را نباید بیاورند رسیتال پیانو، یا موبالشان را توی سالن سینما باید خاموش کنند... همان وضع رانندگی مان توی هنرمان هم نمود پیدا می کند دیگر... تازه تو که از رانندگی ـ به این خوبی ـ من هم سکته می کنی... یک فیلم را نمی شود درست حسابی توی این سینماهای زپرتی دید. فحش گذاشته ام که اگر یک بار دیگر وسط فیلم بی هوا توی فکرم پیدایت شود... توی این فیلم ها پزشان این است که زن ها همه ش رانندگی می کنند... خوب هم رانندگی می کنند... ما که خر نیستیم خب! می فهمیم! این صحنه ها را قبلاً فیلم برداری کرده اید پدر صلواتی ها! مونتاژ می کنید پشت دختر خشگله ی فیلم. امشب یکیشان تو سینما کنارمان نشسته بود... معلوم نیست چی روی صورت این ها مونتاژ می کنند که این قدر...


نمی خواهم بازیگر بشوی. رانندگی هم که خودم هستم. لعنتی، زن شده ام تا بنوازمت... این قدر بی هوا وسط نت هایم نپر...











 دیوارها دارند مدام نازک تر می شوند،
 بدون آن که قیافه شان هیچ فرقی بکند...

هر از چند گاهی تنه ای بهشان بزن.