تو ماشین بود که یه دفه عاشق خودم شدم. نمی دونم چه آهنگی رو داشتم گوش می کردم. رو صندلی کمک راننده نشسته بودم، تو آینه از رو عادت خودمو نگاه می کردم.می دونم نگاه کردن تو آینه فقط تلقین بهتر کردن آرایشمه. انگشت اشاره م از رو گونه م لغزید رو لب بالاییم. آفتاب هنوز به غروب نرسیده بود. همونجا بود که آدم فکر می کنه الانه که قرمز شه.افتاده بود روم.یه لحظه بود.تا حالا خودمو این جوری ندیده بودم. نمی دونم چرا عاشق خودم شدم.از نرمی گونه م بود یا بوی رژ لبم نمی دونم.اصلن نفهمیدم عاشق چی خودم شدم. یه لحظه بود.به خودم که اومدم دیدم عاشقم. آینه رو دادم بالا.

دلم لک زده بود برای یه عشق شیرازی. هیچ وقت مثل هم محلی هام عاشق نشدم. با یکی حرف زدم و دفه ی دوم تو پارک موهامو به یه بهانه ای نشونش دادم. وای اگه می دونستم گونه ها و لبهام چه قدر برای عاشق کردن یه آدم بسن. شیرازی عاشق خودم شدم.باید شیرازی باشی که بفهمی  شیرازی عاشق شدن یعنی چی.  دوست دارم با یکی ازدواج کنم که تا حالا از هیچیش بهم چیزی نگفته. حتی از بلوغش. فقط عاشقش بشم. تو یه لحظه... و نفهمم که چرا...

رسیدم.از ماشین پیاده شدم. و مثل کسی بودم که با دوست پسرش رفته یه جا. یادم نیست چی شد که تو ماشین جلو نشستم. فقط از اون جا یادمه که آفتاب...آدم وقتی با دوست پسرش می ره یه جا فرق می کنه. گونه هاش انگار جمع می شه که شاید بشه بهش گفت لبخند. همه ش انگار داره فکر می کنه و به جور دیگه راه می ره. اون جوری شده بودم. رفتم نشستم و موهام رو دادم پشت گوشم. همه چیز فرق می کرد. همون آدما بودیم. همونا که همیشه با هم چرت می گفتیم... وای! پس چرا پا روی پا انداخته بودم؟ چرا زل زده بودم به دسته ی مبل؟ چرا لبخند مسخره م رو نگه داشتم بدون این که به هیچ کدوم از اون حرفا گوش کنم یا حرفی بزنم؟ عاشق خودم شده بودم.

بعد از تحمل همه ی تیکه متلک ها رفتم خونه. یکی منو رسوند. اصرار کردم که جلو بشینم. و شب تهران رو نگاه کردم.هیچ کس شب تهران رو نمی بینه. اگه کسی می دید حتماً همیشه جلو می نشست. احساس کردم فقط من شب تهران رو می بینم. پس خوب نگاه کردم. رسیدم به خونه.در خونه رو پشت سرم بستم. و ترسیدم. نه... ترس که نه... یه حسی مثل این که دوست داشتم مامان اینا بیدار بودن. نبودن. رفتم تو اتاق. وسط لباس عوض کردن به خودم اومدم دیدم دارم دامنم رو بو می کنم. ترسیدم. خود ترس. بهش نگاه کردم. تازه فهمیدم که بوی غریبیه. آروم نزدیکش آوردم. و بو کردم. بوی خوبی بود. گریه م گرفت. ولش نکردم وسط اتاق. تو کشو گذاشتمش. تا کردم و تو کشو گذاشتمش. شیرازی شده بودم. رفتم تو رخت خواب. نرفتم زیر پتو. طاقباز خوابیده بودم! تنهایی داشت آزارم می داد. یا شاید برعکس... در اتاق رو باز کردم.دراز کشیدم. چشمام چند دقیقه توی تاریکی باز بود. دستم رو گذاشتم روی گونه م. آروم.ناز نکردم. فقط گذاشتم. مثل رعایت یک حرمت.  خوابم برد. کنار کسی خوابیدم که هیچ وقت با من حرف نزده بود...  فقط دوستش داشتم. و نمی دونستم چرا... شیرازی عاشق شده بودم.





نظرات 4 + ارسال نظر
sogol دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:02 ق.ظ http://guilty.blogsky.com

salam webloget ghashange be manamsar bezan bye

Umit دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:23 ق.ظ

حجیم بود !

پندار دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:27 ق.ظ http://version.persianblog.com

...
خدااااا بود!

ثمین دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ب.ظ

حرفی ندارم خب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد