۴

 

 

آفتاب مستقیم توی چشمهام می خورد. هشت و نیم صبح بود. داشتم تهران را وجب می کردم و دنبال آدم های زیبایی می گشتم که هشت و نیم شب توی خیابان هستند و حالا نبودند. مردی با کت و شلوار تنگش از کنارم دوید. یاد آن شبی افتادم که دیگر هیچ چیز حالیم نبود و توی گوشم که خواباندی مست تر شدم... توی دست هام... وجب هام... خیابان های تهران... اگر قرار است اینقدر زشت باشند چرا دیرتر سر کار نمی روند؟ چرا دیرتر مدرسه نمی روند؟ چرا دیرتر از خواب بلند نشده بودم؟ بلند که شدی برایت صبحانه درست کرده بودم. خواستم ببوسمت ولی باشد برای بعد. حالا شماره ات را توی گوشیم نگاه می کنم و یاد آن زنی می افتم که توی فیلم شوهرش مرده بود و لباسهاش را در می آورد می انداخت روی تخت بو کند.  عددها از گوشیم می ریزند بیرون، توی هوا پخش می شوند، از آغوشم فرار می کنند ولی بویشان را می شنوم. گوشی را که توی جیبم می گذارم به بوستان ششم خودم رسیده ام. بهار درخت ها را استثمار کرده. از خواب بیدارشان می کند و مجبورشان می کند شکوفه بدهند. آفتاب مستقیم توی چشمهاشان می خورد... من به شکوفه ها دست می زنم. خنده ام می گیرد. یاد آن شبی می افتم که توی گوشم خواباندی... روی چشم هام... کف پاهام... خیابان های تهران...  

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
زهره طلوع حسینی پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ق.ظ http://sketch.blogfa.com/

بهار درخت ها را استثمار کرده. از خواب بیدارشان می کند و مجبورشان می کند شکوفه بدهند. آفتاب مستقیم توی چشمهاشان می خورد... من به شکوفه ها دست می زنم. خنده ام می گیرد


سلام!

جالب بود!

راستی چند بار دعوت شدید. به رسم دوستی همیشه اومدم و به رسم دوستی نیومدید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد