۵

 

 

توی دهانم یک پارچه ی سیاه بود. از همین ها که توی دالان سبز خیس کرده بودند گذاشته بودند توی دهان طرف که... هیچ چیز دیگری نبود. نه یک کافه که بنشینی توش سیگار بکشی، نه اصلن سیگار که بکشی، نه زمین که روش بنشینی، نه فضا که غوطه ور بشوی... حتی گرم هم نبود! ولی می ترسیدم پارچه را از دهانم بیرون بیاورم.  یک حسی بهم می گفت پارچه را که از دهانم بیاورم بیرون صندلی را می آورند، می گذارند زمین، دوستهام سیگار می کشند و من هنوز به منو نگاه هم نکرده ام.


 

 

 

 

پا نوشت:با خواندن این لینک نوشته شد. کلیک کنید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد