وقتی زنگ می زنم به خانه و می گویم که امشب شام را بیرون می خورم به خانواده ام، به خانه ام و به مادرم خیانت کرده ام. تو فقط دست تکان می دهی.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سیندخت و یا هر چه اسمش را می گذاری جمعه 19 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ب.ظ http://ana-karnina.blogfa.com

آن وقتها دلم می خواست انقدر بزرگ شوم که تو را راحت با دست بیاورم حالا آنقدر بزرگ شده ام که هر که را بخواهم بدست حواهم آورد ولی حالا می دانم دیگر هیچ وقت شبیه هم نبوده ایم حالا بعضی وقتها کا به یاد می آورم تلخ می خندم
بعضی وقتها دلم هم می خواهد برایت دردودل کنم
می دانی ماکان بزرگ شدن درد سرها را بزرگتر می کند
ساناز رحمانی

کامیگولا شنبه 20 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ب.ظ

همیشه آنقدر انتظار می کشیم که غذا سرد می شود .
نمی آیی و مجبوریم غذا را در مایکروفر گرم کنیم.
کاش می شد روابط را هم در مایکرو فر گذاشت.
دوستانمان دارند میمیرند. ما داریم می میریم.همه دارند می میرند. چراغهای رابطه هایمان را گه گرفته است.کاش نمیریم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد