شروع می کنن به دویدن.تو سر پایینی.و موقع دویدن این حرفا رو می زنن.
ـ من هیچ وقت تو خیابون نمی دوم چون ممکنه یه ماشین احمق با سرعت زیاد بیاد و لهم کنه...و من هنوز خیلی کارا دارم که انجام بدم... بیا تو پیاده رو...
ـ برای دیگران تعیین تکلیف نکن... من همه ی کارایی رو که باید انجام می دادم انجام دادم.
ـ اِ... می دونی اگه تو بمیری من خوشحال می شم؟چون همه ی کارایی رو که باید انجام بدی انجام دادی...
ـ نه... هنوز یه کارم مونده... تو رو تا سر خیابون برسونم...

بعد جلو می زنه که چهره ش دیده نشه. از ناراحت بودن خسته س.وقتی سوار ماشینش می کنه، باید خیابون سر پایینی رو( که حالا سر بالایی شده ) تنهایی بره. می ره وسط خیابون.بین دو لاین. و قدم می زنه. وفکر می کنه. بوق ها رو می شنوه. ولی به روی خودش نمی آره.فکر می کنه که یه گدای محبته. یه احمقه. کاری توی زندگیش نداره.بر عکس چیزی که همه فکر می کنن. شاید دوست داره یه قطعه از شوپن با پیانو بزنه، یه کنسرت خفن بده... یا... دچار یه عشق بشه که...
ـ ...وسط خیابون مگه...
وقتی یه ماشین رد می شه نمی شه اول و آخر حرف راننده شو شنید. شاید بقیه ی آدما صداقتش رو ندارن که بگن... یاد اون کلیپ ردیوهد می افته.از این که مقلد باشه بدش می آد.یه ماشین با سرعت وحشتناک از روبرو می آد.دستشو می ذاره رو بوق و رد می شه. نه ... اینا نمی تونن کارای اون باشن... کار اون می تونه رسوندن آدما تا آخر سر پایینی ها باشه...و بر گشتن از سربالایی ها...



می ره تو پیاده رو.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد