نه.اصلاً حوصله اش را ندارم. امروز نه. مادرم که صدا می کند و صدای یک چیزی باعث شده بلندتر داد بزند این وقت صبحی. خیلی هم صبح نیست. درد می کند دلم. اه. امروز نه، هیچ کاری ندارم ولی نمی خواهم. تازه یادم می افتد که به مانتوی چین و چروکم که همان طور انداخته ام روی مبل اسپری نزده بودم که بوی سیگارها برود. جاروبرقی که نیست. برای همسایه ی پایین هم که شده صبح ها جاروبرقی روشن نمی کند. گوش می کنم. تلویزیون ورزش صبحگاهی. وقتی گوش می کنم یعنی بلند شده ام دیگر از خواب. از درد. و نمی دانم چرا این قدر درست کار می کند مغزم و در عین حال خواب. احساس می کنم باید گیج بخورد فکرم در رختخواب. تازه می فهمم که ریش تراش پدرم هم هست. دستشویی نزدیک مادر است. فکر می کند این قدر صدا دور و بر مرا هم گرفته، به خاطر همین داد می زند که مرتب کن تخت خوابت را قبل از این که بخواهی... نمی خواهم. دارد در دستشویی ریشش را می زند. امروز نه. این همه روز در ماه، چرا امروز؟ چرا هر وقت همه در خانه هستیم ریشش را می زند. و تازه سوت را هم چاشنی می کند که همه بفهمیم. وقتی صدای سوتش قطع می شود یعنی سبیل ها را کوتاه می کند. دوباره که شروع می کند آواز خواندنش می گیرد و وقتی صدایش یک جوری می شود یعنی لب هایش را داده یک طرف که خوب بتواند... می دانی که چه جور صدایی را می گویم؟ تمام حروف یک جوری خودشان را در او جا می دهند. یاد بیچاره مادرم می افتم وقتی نگاه می کرد ساعت را و می فهمید پدرم دارد می رسد، می رفت در اتاق خواب و یک بار که خیالش از در دستشویی بودن من راحت بود، در را نبسته بود و بیرون که آمدم دیدم ماتیک می زند. لب هایش را محکم به هم می مالید تا معلوم نباشد که ماتیک زده است. شاید شوهرش فقط احساس کند برای لحظه ای که او زیباست، بون آن که دلیلش را به خوبی متوجه باشد. لب هایش را طوری در آینه نگاه می کرد که انگار از وجود او نیستند. به او غرض داده شده اند تا بتواند در مأموریتی ازشان استفاده کند.

  بیش تر از همیشه آرایش کرده بودم دیروز و نگاهش می کردم. حتی اگر در اتوبان باشی و تمام حواست جمع راننده های دیوانه ی دور و برت باشد، سنگینی نگاه آزارت می دهد. از نگاه خودم مطمئن بودم که مثل فواره ی چیزی آزار دهنده به صورتش می خورَد.در آن لحظه ها احساس می کردم چهره ام شبیه لیلا حاتمی شده است. نیم رخ خودم را از صندلی عقب می دیدم. سر نمی جنباند هر چند آزارش می داد. آرایشم را از همیشه بیش تر کرده بودم. همیشه از روژ گونه بدم می آمد. تازه فهمیده بودم که کرم پودر را قبل از همه چیز باید زد. حتی قبل از خط چشم. و تازه یاد گرفته بودم که زیر پلک پایینی ام در انتهای مژه ها آن جا که پرپشت می شوند سایه بزنم. نگاهم را تأثیردارتر می کرد. و سنگین تر. نقشش در حکم اصلاً به او نمی آمد. در لیلا دوستش داشتم.

  مادرم آمد دم در اتاقم و نگاهم کرد. دست به کمر. از سینه هایش که به تندی بالا و پایین می شد فهمیدم که داشته ورزش می کرده است. صدای مجری هنوز می آمد. حرکات کششی. از ورزشش زده بود تا بیدارم کند. چیزی نگفت. رفت. با نگاهم انگار گفتم امروز نه. ولی بعد سراغ کشویم رفتم. برش داشتم و راه افتادم. صدای ریش تراش نمی آمد. داخل شدم. مادرم همیشه از ما مخفی می کرد. از من و پدرم. حتی از من. حتی از پدرم. پدرم با نگاهی به کیسه زباله ی خرید مادرم می فهمید. من نمی فهمیدم. یک روز که دختر عمویم گفته بود حالم خوب نیست امروز.. فکر کرده بودم چه وقیح و لپ هایم گل انداخته بود. چگونه می توانست آن قدر بی شرم باشد؟ و چگونه می توانست اعتراف کند؟ به قدرتش حسودیم می شد. و حس می کردم نمی توانم در رازی چنین عظیم شریک باشم. لیلا حاتمی شده بودم. صورت من پف دارد. به کلی از تراش بی بهره است. ولی همیشه فکر کرده ام نباید این طوری باشد.

  فقط دیروز نبود. خیلی وقت است که نگاهم نمی کند. یا وقتی نگاهمان به هم می افتد عوضش می کند. شوخش می کند، یا جدی. انگار که از نقش خودش بدش می آید. نگاهم که کند یعنی نگاهمان تلاقی کرده است. با چشم هایم آزارش می دهم. با آن سایه ی روشن زیر قسمت پرپشت پلک ها. می خواهم بگویم خودت را می خواهم. و او می خواهد بگوید آزارم می دهی. در تخت خواب نقش هایمان را از دست می دهیم. عادت کرده ام که سکوت کنم. فقط نفسم تندتر می شود. منتضر می شوم تا تمام شود. این بار حتی دست هایم را دورش حلقه نکردم. دست هایم در دو طرف تخت خواب رها شد. با ساعد او تماس پیدا می کرد. جای دست هایش را عوض کرد. لیلا حاتمی وجودم در را باز کرده بود و یک قطره اشک روی گونه اش. در را بسته بود. بدون آن که صورتش حالتی داشته باشد. این صحنه را بیش تر از همه دوست داشتم. ریش هایش را تراشیده بود. و حتی موهای زیر بغلش را. من به آرایشم اضافه کرده بودم. یک بار موهای سینه اش را زده بود. وقتی پرسیدم چرا گفت کم پشت بوده. چرای دوم را بی انتظار جوابی گفته بودم. دیگر آن موها را نزد. می خواست چیزی از او گرفته شود. من چیزهایی می خواستم. او می گرفت و من می دادم. همین ما را کنار هم نگه می داشت. حرفی نزد. پیشانی اش را روی بالش فشار می داد. کار که تمام شد لباس هایش را از کنار تخت برداشت و با احتیاط پوشید. با احتیاط بازیگران فیلم های سکسی که مدام مواظبند دیده نشوند. به بهانه ی دستشویی رفته بود بیرون. تازه فکر کردم که آیا به تمام بدن او دست زده ام؟ وقتی برگشت به لبهایش ماتیک زده بود. ولی آن قدر لب ها را به هم مالیده بود که هیچ چیز... حتی شاید از دستمال کاغذی هم استفاده کرده بود. باید با هم حرف می زدیم؛ وگرنه معلوم می شد که نقشمان در تخت خواب... دستش را روی سرش می کشید و به آن بهانه گاهی چشم هایش را می پوشاند. ناگهان نگاهم در گوشه ی اتاق به یک کیسه ی زباله برخورد.

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:33 ق.ظ

خیلی وقت است که نوشته هات را می خوانم‌. خیلی که می گویم یعنی از وقتی شاید که می نویسی. در سکوت می خوانمشان و می روم. بی هیچ کلامی و اشاره ای حتی. می فهمم حرفهایت را ولی گاهی مات می مانم به دور باطلت در بعضی نوشته هات. فضاهای موهوم سرگیجه آور که بدجوری عاریه ایند و از تو نیستند. نمی توانند باشند . . . تصاویری که می خواهند نفس گیر باشند . . . برای که؟ . . . نه! مال تو نیستند . . . از تو نیستند . . . این است به باورم که دوره هایی دلت را می زند نوشتن و سکوت می کنی . . . چون خودت را نمی نویسی . . . دور می روی. دور و دورتر . . . باز می گردی و انکار می کنی . . . دور می روی . . . غم انگیز است این صحنه دست و پا زدنت . . . اصرار می کنی گاهی که به جای زنها چیز بنویسی و نشان دهی که تا چه اندازه به دنیایشان واقفی . . . اما نمی دانی که نقاطی که اشاره می کنی برای زنی که نوشته هات را می خواند تا چه حد مضحک است . . . تاسف می خورم که با آن زمینه های ذهنی فراخ چه کالی در این شناختی که خودت اصرار به داشتن و ابرازش داری . . .

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:32 ب.ظ

استاد ماکان نوشته ات را خوندم مثل همیشه ولی من هم مثل کامنت گذار ناشناس فکر می کنم که گاهی نمی نویسی حقیقتا ......شاید تظاهر به نوشتن می کنی ...نمی دونم ...

ستاره سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:36 ب.ظ

چرا از زبان یه دختر حرف زدی؟
حرفها کلیشه ای بود.
البته حرفهای غیر کلیشه ای از زبان یه دختر را قطعا پسرها نمی تونن خوب بیان کنند.
در ضمن پر از غلطهای املایی.

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:49 ق.ظ

tHE iNDICATION tHAT oUR dREAMS aRE dEAD iS pEACE

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ق.ظ

. . . کجایی پس تو؟ می دانی دلم چه می خواست؟ دلم می خواست پای یادداشتم چیزی می نوشتی؛ هرچه می خواستی. من خیلی وقت است که توی وبلاگها چیزی ننوشته ام . . . خیلی وقت است که توی وبلاگی چیزی نمی نویسم . . . تو ؛ نوشته هات به طرز غریبی برایم آشنا بود . . . این بود که لب پنجره ات مکث کردم و آن چند سطر را برایت نوشتم . . . نگرانت شدم . . . تو تمام این ها که می نویسی نیستی پسر . . . می دانی آدمها بدجوری دارند شبیه هم می شوند و این مشابهتشان غم انگیز است . . . همه داریم ادا در می آوریم . . . توی خیابان را که نگاه می کنی همه شبیه همند . . . هرکس عنوانی برای خودش گرفته و دارد سعی می کند آداب عنوانش را بجا آورد . . . نمی دانم چقدر حرفهایم را می فهمی . . . تو هم داری بدجور شبیه عنوانت می شوی . . . عنوانی که دانشکده به تو داده و حصارش جدا کرده تو را از واقعیتی که فارغ از تمام اینهمه ادعا و ادا می تپد . . . چند وقت قبل مستندی می دیدم از کارخانه عظیم جوجه کشی . . . جوجه های هم شکل و هم اندازه توی ریلها سر می خوردند و شدت شباهتشان با آدمهای معاصر هولناک بود . . . بعضی ها از اولش سیاه لشگر به دنیا می آیند . . . بدون ادعا و تمایزی حتی . . . اما تو نه . . . تو <می فهمی> ولی داری سعی می کنی مثل آن سیاه لشگرها رفتار کنی . . . افتاده ای توی جریان روزمره ای که تمام لحظه هات را می بلعد . . . آن روز که از نزدیک دیدمت مطمئن شدم به آن همه آشفتگی که موج می زد توی چهره ات و تو به روی خودت نمی آوردی و می خواستی نشان دهی خونسردی . . . مثل توی نوشته هات . . . ژست بی خیالی می گیری . . . ولی چیزی ته وجودت را می جود . . . به باورم تمام تجربه زخم خوردن به آگاهی از جراحتش است . . . تو به روی خودت نمی آوری و این روزهات از لابلای انگشتهات سر می خورند و می لغزند و تو به طرز غم انگیزی شبیه دیگران می شوی . . . شبیه خیل انبوه مدعی . . . اجازه درج یادداشتهای مرا توی وبلاگت نده لطفآ . . . فقط درنگی کن روی واژه هام و اگر شد روی لحظه ای که خودت را یافتی اتراق کن و نامت را از یاد ببر؛ آنگاه که به خطاب خود برآمدی . . . دستی تکان بده . . . کجا داری می روی پسر؟ . . . نگرانت شدم؛ از روزی که از نزدیک دیدمت و تو به طرز موحشی به دیگران شبیه شده بودی . . . کجایی پس تو؟

sheida یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:50 ب.ظ

khobe .vaghty in neveshteharo(nazarat) khondam baram ye zare majara ajib shoood. makane aziiz dishab khabeto diidam in bood ke omadam ta ye sary behet bezanam .neveshtat jaleb bood chon in tavano dary ke benevisi kasi ke tavane neveshtan dashte bashe neveshtash jalebe az diide man va dar zemn dar javabe balaiha:neveshtan,navakhtane mosiigh, keshidan naghashi va... dar vaghe arseye honar in hosno va maziat ro dare ke fard hozeye amalesh vasii va baze va gharar nist ke honar mand hamishe dar asari ke khalgh mikone khodesh bashe balke honar mandi movafagh mishe ke betoone dar ghaleb haye ziadi bere va vagheii va haghighi bashe inke makan che ghadr mitoni haghighi va vaghei benevisii ro nemikham begam ama in ke mitoni ghaleb haye motafavety ro bebini va benevisi jalebe .tanha mimone haghighi bodaneshon baraye khanande ke bayad kami deghat kard : agar be donbale mokhatabe zan migardii kami vazeh tar beneviis dar vaghe mesle loghmeye hazer o amade.ama age be donbale mardha hasty noee neveshtat khobe va age az har do mokhatab mikhahi baziie neveshtaro bishtar kon dar vaghe pastio bolandie neveshtehato bishtar kon.ina nazaraye man bod. merc ke khondi.movafagh bashi.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد