بچه بودم. یادم نیست چند سال. بابام یه ادکلن داشت. هر وقت می زدم فکر می کردم بزرگ شدم. سرمو بالاتر می گرفتم. حالا یکی همون ادکلن رو برام کادوی تولد آورده. می زنم. و وقتی بوش می آد یه حسی دارم که نمی تونم تو این وبلاگ بنویسم.

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
کامیگولا یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ق.ظ http://nadaram!

از کوچیکیت یادمه دوست داشتی بوی بزرگترا رو بدی!
اما جدان اون کلاس تای چی بود رفتی؟!!!!!!!

MARAAAAAAAAL دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:38 ق.ظ

makan che hessi dari? be man mitooni begi :D

dao چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ب.ظ http://dao.persianblog.com

....... این یکی هم از اون نوشته هاست که کامنت نداره.دلم تنگ شده بود

فرنوش چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام . نوشته هات رو خووندم . یعنی بهتره بگم درد دلهاتو . چرا این قدر سیاه . همه به من می گن سیاه . اون وقت تو ذدی رو دست من ...... .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد