کاغذ رو ریز ریز کرد و از پنجره پرت کرد بیرون و حتی زحمت توی آینه نگاه کردن رو هم به خودش نداد. این وقت شب توی آیت الله صدر باید خوشگل تو هوا رقصیده باشن. تصورشون کرد ولی نگاهشون نکرد. دست راستش به فرمون بود و با دست چپش ریخته بودتشون بیرون. بعد هم با انگشت اشاره و شصت دست چپش دو بار لب پایینیشو دوره کرده بود. احتمالاً برای این که کاغذ رو پاره کنه با دست راستش که روی فرمون بوده محکم و با حرص نگهش داشته و با دست چپ ریزریزش کرده.. راستش نمی دونم. اینا رو از خودم در آوردم. من از اون جا می دونم که کاغذ رو که حالا شده کاغذا از پنجره بیرون ریخت. حالا چند بار از چند زاویه ی مختلف این صحنه ی زیبا رو مرور می کنیم. یا دوربینی که روی خطوط وسط اتوبان نصب شده و ماشین دو چرخش رو این ور و اون ور خط مقطع انداخته ( این وقت شب بین خطوط نروندید هم اتفاقی نمی افته) از زاویه ی دوربین کنار اتوبان که برای سرعت های غیر مجاز تعبیه شده، از دوربینی که روی سقف ماشینه... می بینید؟ صحنه ی خیلی قشنگیه... با اون پسزمینه ی سیاه نصف شب تهران و نور زرد چراغ های اتوبان که روی خرده کاغذها افتاده... ولی اون به راحتی از زاویه ی آینه بغل ( که از دوربین روی خطوط مقطع و کنار اتوبان بهتره) چشم پوشی می کنه. پس باید از اون کاغذ متنفر باشه... سرعتش همیشه همین قدر زیاده.نباید بیخودی نگرانش بود. کم تر چیزی می تونه این جوری تکونش بده. انقدر که از یک صحنه ی زیبا چشم پوشی کنه. عاشق زیبایی نیست. عاشق لذته. نمی تونه ببینه که چیزی این لذت رو کم رنگ می کنه. اون کاغذ...

نمی تونه یه نامه ی خداحافظی باشه... نمی تونه نامه باشه اصلاً. هر چند به شخصه با توجه به شناختی که از شخصیت داستانم دارم فکر نمی کنم یه نامه ی خداحافظی بتونه ناراحتش کنه. راستش من می دونم توی اون کاغذ چیه. یا بهتر بگم، چی بوده. فقط می خوام مطمئن شم که تو فکر نمی کنی نامه ی خداحافظیه.

می رسه خونه... و می خوابه احتمالاً... یا چه بدونم فیلمی چیزی نگاه می کنه بعد می خوابه شاید... کلاً یعنی اتفاق خاصی نمی افته. فردای روز می گه گمش کردم ... و همه چیز حل می شه. همه چیز به روش اون حل می شه. چون غیر از این نمی تونه باشه. نمی ذاره که باشه...

تو اتوبان های تهران باید آروم روند. چون خودم دیدم که مثلاً از چمران چند بار عابر پیاده رد شد. خودم هم یه بار مجبور شدم این کارو بکنم... ولی تو مدرس از این خبرا نیست معمولاً... چرا، تو حکیم شاید. کلاً لکیشن خوبی برای یه داستان نیست این جا. راستش اتفاق هیجان انگیزی هم نمی افته. یه خورده دوربینی که کف اتوبان گذاشتیم خراب می شه. همین. حتی پیشونیش عرق نمی کنه. حتی کف دست هاش... می ره خونه. دهنش یه خوده تلخه.. و می خوابه. به همین راحتی... البته اینو هم نمی دونم... از خودم در می آرم. فقط یه صحنه رو مطمئنم. بیرون اومدن دست چپ از شیشه ی سمت راننده. جدا شدن انگشت شصت از اشاره، و پَ...

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
کشکول چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:04 ق.ظ http://kashkolans.blogsky.com

دنبال آخرین قطرات از تمام گل تا گل یا گل و بعد گل !
نویسنده ی عزیز خوب می نویسی.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ق.ظ

خوبه...یعنی عالی بود..نه اینکه داستانو بگم که عالی بود..منظورم این فکرت بود که هی این صحنه رو بازسازی میکنه..هی فکر میکنه...بعنی همینجوری برو جلو ..می شه اینطوری یه سکانس قشنگ در اورد ...می دونی بعد از مدت ها دویاره نوشته ای نوشتی که آدمو به هیجان میاره...فکر فیلمنامه نویسی رو دوست دارم.. استاد ماکان

ستاره جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:40 ق.ظ

چند وقتیه لوس می نویسی.
نوته قبلی بد بود.
نوشته ۳۰ فروردین قسمت ترافیک خوب بود.

مارال سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:56 ب.ظ

من مطمئن هستم که همچین صحنه ای رو دیدی....
ضایع نکن دیگه بگو دیدم...

n!MA چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ق.ظ http://nnimaa.blogspot.com

کور شدم ... این رنگا رو درست کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد