راه می روم. زیر این باران بهاری احمقانه. در شهری که در تعطیلانت احمقانه شلوغ می شود و زیر باران خلوت. حتی در این تعطیلات احمقانه. دست هایم در جیبم است و در گوشه ی راست تصویر راه می روم تا از کادر خارج شوم. از بیرون کادر همان جایی که قرار است از آن خارج شوم دختری کبریت فروش وارد می شود. به راهم ادامه می دهم و از کادر خارج می شوم. لحظه ای خارج از کادر با خودم فکر می کنم که چرا هیچ چیز نگفت. چرا بر عکس همه عیدی نخواست و آویزانم نشد. دخترک در وسط کادر می ماند و تصویر فید می شود به سیاه.

  مثل قهرمان های بیخودی خیس آبم. باید به همه نگاه کنم. چرا خلوت شده چرا. اگر می دانستیم که باران می آید به شهر تعطیلات احمقانه نمی آمدیم. سرد شده. از این بهار احمقانه حالم دارد به هم می خورد. کدام یک از این آدم ها کبریت می خواهند؟ من کبریت هایم را به هر کسی خواهم فروخت ولی...

  بر می گردم و به کادر نگاه می کنم. نمی دانم دارد گریه می کند یا باران است. همان قصه ی قدیمی. زیر باران راحت می شود گریه کرد. از داستان های قدیمی بدم می آید. نوک انگشت های پایم خیس شده. سیگاری گوشه ی لبم می گذارم و می روم.

  کبریت ها را دستم می گیرم و نگاه می کنم توی صورت آدم ها. اصلا قهرمان نیستم.دخترکی کبریت فروشم که دست هایم یخ زده اند و لباس هایم به تنم چسبیده. زیر شیروانی احمقانه ای می ایستم. می دانم که مثل قهرمان های واقعی نمی میرم. بقیه همین دور و برند.کبریتی روشن می کنم. شاید کسی از من کبریت خریده است. توی شعله این را می بینم.

 

  سیگارم خیس خیس شده. یاد دختر می افتم. بر می گردم. تقریبا می دوم. کبریتی رو شن می کنم. این بار کسی به من لبخند می زند. نوک پایم دیگر بی حس شده. سیگار را روی زمین می اندازم. بیا! من دخترکی کبریت فروشم. از من کبریت بخر! به همه می فروشم اگر کسی از من بخرد. به دوراهی می رسم به چهار راه. پیدایش نخواهم کرد. توی این شهر احمقانه مغازه ها چه زود می بندند. کبریتی می زنم. مردی در آغوشم گرفته است. مردی که شبیه من است. روی پاهایم وا می روم. زیر شیروانی احمقانه ای می نشینم. سیگاری گوشه ی لبم می گذارم.

  دوربین عقب می رود. یا شاید فیلمبردار دارد با لنز ور می رود. تصویر فید می شود و این فیلم احمقانه... کات.



نظرات 2 + ارسال نظر
پندار شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ق.ظ http://version.persianblog.com

مطمئن باش هیچ سازمانی پول بهت نمی ده که این فیلمو بسازی. چون اونا نمی فهمن ماکان اشکوری و امثالش چه گوئن.
اما من در این نقطه٬‌ احساس می کنم که برات هی کامنت می زارم٬ اما تو کون گشادی. ...

nEEnA شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 07:11 ب.ظ

=)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد