دریا. بوی شور دریا. دریا مرا به خویش فرا می خواند...

 

یاد اون بهاری افتادم که بهم گفتی وقتی رفتم شمال برم تو آب. من هم رفتم. چند تا ماهیگیر اون ورا بودن.وقتی منو دیدن خندیدن. رفتم تو آب. بارون ریز می اومد. محلی ها بهش می گن شی. سرمو نکردم زیر آب. وقتی مثل موش خودمو کشیدم بیرون بیش تر خندیدن... چه قدر بزرگ بودم.

 

دره ها... دره ها مرا به خویش فرا می خوانند...

 

یکی بهم گفت اگه بندازنت توی یه اتاق سفید که تمام وسایلش سفیده... گفتم می زم یه گوشه ش می شینم. گفت همه چیزش یه دست سفیده ها! گفتم آرومم می کنه... مشکلی ندارم... تست روانشناسی بود .

 

کویر... مرا بدجور دارد به خویش فرا می خواند! و مرگ...

نظرات 3 + ارسال نظر
فائزه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 08:04 ب.ظ

سلام. فکر نکنی می خوام در مورد پستات چیزی بگما نه !!!!! انقدر بدن که هی من هر روز چک میکنم ببینم آپدیت کردی یا نه. اومدم بگم من یوزر نیم! و پسورد این بلاگو می خوام.

ؤ دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 11:17 ب.ظ http://vajak.blogsky.com

زهره سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ق.ظ

و مرگ .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد