خسته شد.نشست.هیچ کس فکر نمی کرد بشینه. پا شد و نگاه کرد. باخته بود. اومد بیرون.

سه سال پیش توی همین مدرسه درس می خوند. یه چیزایی عوض شده بود. ولی مهم نبود. دوست داشت کفشاشو در بیاره. نشست. کفشاشو در آورد. دیگه هیچ کس نگاهش نمی کرد.

رفت خونه. لخت شد. دوش گرفت. از حموم اومد بیرون. همین طوری با حوله راه رفت. نشست. دراز کشید. هیچ کس نمی تونست نگاش کنه.

نفهمید چه جوری خوابش برده. بند حوله باز شده بود. سردش بود. غذا نخورده بود. ولی گشنه ش نبود. زود پا شده بود. بیخودی زود پا شده بود.هیچ کس جرات نمی کرد بهش زنگ بزنه. همه فکر می کردن ناراحته. بیخودی این جوری فکر می کردن. ناراحت نبود. گشنه ش هم نبود. زود بیدار شده بود. بیخودی سعی می کرد بخوابه. پاشد نشست.

مسواک زد. مسواک نمی زد. قبل از صبحانه هیچ وقت. نگاهش توی آینه به بدنش افتاد. روی بدنش موند.تلفن زنگ زد. دیشب هیچ کس زنگ نزده بود. به مسواک زدنش ادامه داد.صبر کرد تا بره رو پیغامگیر. رفت رو پیغامگیر. بوق اشغال.هیچ شخصیت دیگه ای به داستان اضافه نشد. و داستان به روند کند و گنگ خودش ادامه داد. در یخچال رو باز کرد. و بست. عادت. پشت میز آشپزخانه وایستاد. به صندلی چوبی نگاه کرد. نگاه کجش چند لحظه روی بدن صندلی موند. نشست. خسته بود.

اومد بیرون. حتما یه جایی لباس پوشیده بود. شاید اصلا قبل از این که وارد آشپزخانه بشه. موهاش به هم ریخته بود. مهم نبود. دیگه نمی خواست داستان رو ادامه بده. شاید تا آخرش هیچ کار خاصی نمی کرد.نمی خواست این جوری باشه. سرش رو انداخته بود پایین. این جوری لا اقل چون بقیه رو نمی دید فکر می کرد بقیه هم نمی بیننش. چرا نشسته بود؟

قدم زنان رفت تا مدرسه ی قدیمی. تا سه سال پیش اون جا درس می خوند. این سه سال شاید خیلی زیاد بود. در تمام این سه سال اندازه ی این دو روز ننشسته بود. دیروز برای اولین بار نشست. و با نشستنش هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. بود. داستانش پر از بود شده بود. هر وقت می خواست می تونست بشینه. رفت توی مدرسه. کفش هاش وسط حیاط جا مونده بود. رفت وسط حیاط. نشست.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:52 ب.ظ

باید مامان را نجات داد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد