یه سری آدم مست که تو خیابونا می چرخن و می چرخن تا این که خسته می شن از چرخیدن و هوار کشیدن و خندیدن. یکیشون می ره کنار اتوبان دراز می کشه و بقیه شون هم دراز می کشن رو چمنا و نفس نفس می زنن و بعضی ها چشماشونو می بندن و یکیشون خیلی ریز می خنده، وقتی که دوباره یه چیزی یادش می افته قهقهه می زنه و صداش زیر می شه و نفس کم میاره. وقتی دارم یه همچین خوابی می بینم یعنی صبح شده. مثانه م درد می کنه و باید پا شم. وقتی دارم دوش می گیرم خودم رو بیش تر از هر کس دیگه ای دوست دارم. شاید چون بیشتر از همیشه تنهام. آدم وقتی لخته می تونه از تنها بودن خودش مطمئن باشه.

وقتی از حموم میام بیرون ساعت یازده و نیمه. سرم رو محکم با حوله خشک می کنم و دوباره به ساعت نگاه می کنم. ده و نیمه. حتماً دفعه ی پیش اشتباه دیدم. گنجشک از ساعت میاد بیرون و دوازده بار می خونه. بعد می خنده. وقتی ساعت یادش میاد بلندتر می خنده. و ریزتر. وقتی می فهمم تنها نیستم حوله مو دورم می بندم و این طرف و اون طرف رو نگاه می کنم. یه کسی توی حولمه. وقتی یه همچین خوابی می بینم یعنی ساعت سه بعدازظهره. زیاد ناهار خوردم.

کارام مونده. تلفن رو برمی دارم و شماره می گیرم. یکی برمی داره و می گه که اشتباس. هنوز شماره رو حفظ نیستم. تو حافظه دارمش. خودش شماره رو می گیره. مادرم برمی داره. می گم سلام مادر، ولی من اونجا رو نمی خواستم بگیرم، می خواستم شماره ی اون مرتیکه رو بگیرم ببینم می ره دنبال بچه ها یا باز من باید برم. نمی گم مرتیکه. شاید می خوام فکر کنه داماد خوبی داره، که من مادر خوبی برای بچه ها... یاد حموم می افتم. از خواب می پرم. من هیچ وقت نمی تونم مادر باشم.

جالبه که دیگه خواب تو رو نمی بینم. تلفن زنگ می زنه. تازه یادم می آد که تلفنمون از اون تلفن های آلمانی قدیمیه. حافظه نداره. ساعتمون هم جوجه نداره. تویی. می گی که امروز نمیای. می گم که مهم نیست. می گم که می دونستم. و مهم نیست. می گی باشه. می گی که دوستم داری. فکر می کنم اشتباه شنیدم. نشنیدم. چی؟ الو؟ الان چه موقعی از روزه؟ شام زیاد خوردم؟ دستشویی... نه، ندارم! چرا بیدار نمی شم؟ اگه دوستم داری چرا امروز نمیای؟ الو!

از خواب می پرم. تلفن داره زنگ می زنه. حافظه نشون می ده که از خونه ی مامانت ایناس. ساعت رو نگاه می کنم. دقیقاً سه صبحه. جوجه ی ساعتمون خیلی وقته که خرابه. خودکشی کردی. باز مست کردی و با رفقای لندهورت رفتی تو خیابون. اونام نشستن و وسط اتوبان رفتنت رو تماشا کردن و خندیدن. تو هم خندیدی. و نفس کم آوردی...

وقتی یه همچین خوابی می بینم یعنی...

نظرات 2 + ارسال نظر
بهروز ، اي&#1606 چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 05:56 ب.ظ http://www.full.blogsky.com

از ساعت ۱:۱۷ با خودم دارم کلانجار می رم که چيزی نگم
ولی خوب نشد . هی اومدم چيزی نگم ديدم نميشه
آخرش الان آنلاين شدم و خواستم که ديگه همه چيزو بگم :
آقا جان تمام مطالب وبلاگات مزخرفات و خزعبلات محضه ، اما اين آخريش فوق العاده است . باورنکردنی . مرگ آور و هلاک انگيز ، به جد گویم این را ، خيلی خدا بود . واقعا مرگ آور و فوق العاده بودندی . اصلا فکر کنم ايتالو کالوينو اگه زنده بود و ميفهميد تو هم می نویسی می رفت و ديگه برنمی گشت . آقا جدا خفن بود ندی همی .

مانی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 04:57 ب.ظ http://mani-art.blogsky.com

آقا !!!!!!
من که جدّا فک میکنم الان هم که من واست کامنت میذارم و تو میبینی خواب مشترکمونه
خوب ریدی تو فکرمااااا حالا ۲ هفته توهم دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد