امروز،
روز جهانی دواندن ریشه ی اندیشه در مغز است.
بهار،
این روز را به من تبریک بگو.

بهار،
یادت هست
وقتی که گفتی:
زندگی را باید
    در پرتقال های پوسیده ی پای درختان دید...؟
اکنون
من پرتقالی پوسیده
زیر درخت زندگانی هستم.
روز جهانی دواندن ریشه ی اندیشه در مغز را به من تبریک بگو
و هنگامی که قطره اشکی خونین
گوشه ی چشمانم دیدی
بدان که از تسلیت برایم بدتر بوده است.

بهار،
شکوفه بده
و پرتقال های بیشتری را بپوسان.

بهار،
با تمام تنفرم
دوستت دارم .

 

 



 

 

پ ن: این شعر رو عید 79 تو باغ پرتقال پدربزرگم گفتم.بدون ویرایش نوشتمش.

ناراحتم. از این سالی که نکوست ناراحتم. از این که مطلبی برای نوشتن ندارم ناراحتم. و از این که هنوز دوست نداشتن رو یاد نگرفتم.از دوست داشتن ناراحتم. به خاطر پیانو ناراحتم. به خاطر موسیقی. از آدمی که هستم ناراحتم. از آدمی که دوست دارم ناراحتم. از شعر، از داستان.از آدمایی که از دست دادم ناراحتم. از آدمایی که هنوز از دست ندادم ناراحتم. از آفتاب،از تگرگ،باران. از لباس هام. از کارهایی که باید بکنم و از کارهایی که هیچ وقت نمی کنم. از حرف هایی که می زنم ناراحتم. از این که حرفی ندارم ناراحتم. از بهار ناراحتم، و از این سالی که نکوست...




یه قایقه. کجه. من توش نیستم. از بیرون می بینمش. صاف می شه. حتماً دریا طوفانیه. شاید منم دارم غرق می شم. از اون خواباس که کیفیتشون بده، از اونا که آدم می دونه وقتی داره می بینتشون خوابه. گاهی وقتا براشون تصمیم هم می گیره.از زور شاش پا می شم. می رم توالت. بر می گردم که بقیه ی خوابم رو ببینم. یازده صبحه. عقبم. به قایق نزدیک تر شدم. اصلاً قایق نیست که، کشتیه. تو توشی. اه. دارممی سازمش. اصلاً واسه این برگشتم تو رختخواب که بسازمش. از عرشه نگام می کنی و قهقهه می زنی. اون خنده های استهزا آمیزت که آدمو اذیت می کنه. مامانم صدا می کنه. عقبم.گردنمو می چرخونم ساعت رو نگاه کنم. گردنم می گیره و تا شب درد می کنه.

برای تویک







سلام تویک. تو الان سربازی هستی، حتی واسه عید هم نیومدی تهران. بیخودی برات آفلاین نمی ذارم وقتی می دونم چک نمی کنی. نامه هم که می گی نمی رسه. خب مطلب می نویسم تو این وبلاگی که هیچ وقت نمی خونی. بقیه هم بخونن.به تخمم. می دونم. کار بیخودی می کنم. عادتمه.

دلم که برات تنگ شده. خب فکر می کردم میای تهران. این چند روزه تو این کثافت خونه که در ایام نوروز فقط کثیفه تنها بودم. مامان اینا بروجرد بودن.تو چه جوری تنهایی رو تحمل می کنی؟ آدم حتماً نباید هیچ کس دور و برش نباشه تا تنها باشه. به ازای هر یه آدمی که از دایره ی روابط واقعیت می ره بیرون تو یه بار تنها می شی. شاید اگه هیچ کس رو نداشته باشی اون وقت تنها نشی. خنده دار می شه نه؟

می دونی برای من چی مهمه؟ این که دوستم داشته باشن. ریدم، نه؟ بعضی وقتا فکر می کنم خب تو دوستم داری یا نه. شاید از این که جوابشو واقعاً نمی دونم انقدر حال می کنم. شاید می ترسم، از این که مثل بقیه... رو بشه که اشتباه می کردم. جدیداً به یه نتیجه ای رسیدم. برای آدما جمله ی دوستت دارم یعنی می تونم باهاتون سکس داشته باشم؟ بغل کردن هم همینه، حتی از هدیه گرفتن می ترسن..هه! احمقا!

می خوام هیچ کس رو نداشته باشم. اصلاً می خوام همین جوری برای تو بنویسم. چون می دونم که نمی خونی و خیالم راحته که... تنها نمی شم.

این دفه ی آخری وقتی تو سوار ماشین شدی من تا خود میدون هفت تیر گریه کردم. مردم تو این مایه ها بودن که این یارو واسه شام غریبان چه زرزری می کنه. حالا چرا لباس زرد پوشیده! هه!می خوام یه چیزی رو راست بهت بگم. من ندیدم کسی اندازه ی تو تو زندگی بد شانس اشه. اصلاً همیشه فکر می کردم مال قصه هاست... یارو از اول عمرش بد شانسه. ولی بهت حسودیم می شه. با همه ی شادی هایی که نداری بهت حسودیم می شه. چون بزرگ ترین زجر رو نداری. تنهایی رو.

فکر کردم کاش با مامان اینا می رفتم مسافرت. ولی الان فکر می کنم باید با حقایق رو به رو بشم. خسته شدم. هر آدمی رو که بیش تر دوست دارم بیش تر از من بدش می آد.وقتی آدما رو دور می کنم تازه نزدیک می شن.اصلاً یه وضع گهیه... می دونم که سرت تو این کارا نیست. زنگ زدم خونه تون داداشت گفت نمی آی عید. من نمی دونم حالا که تو رفتی تو اون خراب شده سربازی، هم باید سیل بیاد هم زلزله؟ نگرانت بودم. حداقل نگرانیم برطرف شد.نگران از نگریستن میاد.

چرت گفتم. به تخمم نیست که بقیه اینو می خونن. انگار دارم رعایت می کنم. نمی دونم چرا با تو حرف می زنم... می خوام به همه ی آدمای دور و برم بگم ازشون بدم می آد. که همه شون دارن فیلم بازی می کنن. غیر از دو سه تا که موقتاً دوستم دارن. دوست دارم. و کاش زودتر ببینمت.










                                                                             کاش شاد باشی

                                                                                                خدافظ





























پ ن : این همه به مردم گفتم کوتاه بنویسین. تو که لالایی بلدی چرا گریه ت نمی آد؟

وبلاگ:صفحه ای اینترنتی برای روزانه نوشتن







ـ مطمئنی نمی خوای بگی؟آدم وقتی حرف می زنه با یکی دردش نصف می شه ها...
ـ نه،وقتی حرف می زنه تازه زخمش سر باز می کنه.


                                       ***

ـ دوسش...اونقدرا ندارم...
ـ پس چی؟وقتت رو برا چی می ذاری؟
ـ برای تنهاییش دلم می سوزه. بدترین بلاییه که سر یه آدم می آد...


                                        ***


ـ سلام، خوبی... من از دست تو ناراحتم.
ـ ...


                                        ***
 
چی بگم بهش. بگم از اینی که هستم شرمنده ام؟بگم می خوام دوستای معمولی باشیم... دوستای خوب معمولی... نه؟ بگم می خوام... اه.باز تلفن.

                                          ***

ـ نمی دونم چرا... احساس کردم کاش زت بودم.آدمای زشت خیلی راحت ترن.نمی گ الان خوشگلما! منظورم این نیست...
ـ می دونم اسکول...
ـ منظورم اینه که ...همه چیز یه آدم زشت حقیقی تره.

                                            ***

ـ خدایی آقا ماکان من خیلی تنها موندم تو تهران...
ـ ای بابا... چرا آخه بیخیال...
ـ شرمنده هی مزاحمت می شم ها...
ـ نه بابا اسکولیا...بابا من خوشحال می شم ببینمت...
ـ ...

                                            ***

ـ بابا خب ولش کن... انقد تحویلش نگیر!
ـ من... تحویلش نگرفتم...فقط...
ـ آقا جان تو که می بینی ارزش نداره خب ولش کن!
ـ اون بیچاره تقصیری نداره، فکر کنم دچار افکار احمقانه شده...


                                            ***


ـ این که از کسی بدت می آد اصلاً بد نیست.مثل درده.یه اخطاره...
ـ ولی آدم باید همه رو دوست داشته باشه...
ـ آره. ولی توی یه رابطه پای خودتم وسطه!


                                            ***

دوست داشتن دروغیه که ما به خودمون گفتیم.مادرا برای این بچه هاشونو بزرگ می کنن که لذت ببرن.وگرنه چه طور می تونی آدمی رو که نمی شناسی دوست داشته باشی.

                                            ***

ـ تو چرا از من بدت می آد؟
ـ برو بابا توهم زدیا.آدم بعضی وقتا توهم می زنه.
ـ نمی دونم...الان قبل از این که تو زنگ بزنی موقع پیانو زدن داشتم فکر می کردم تو چرا از من بدت می آد...


                                             ***

ـ آقا فهمیدی؟
ـ چی رو؟
ـ بدبخت شدی...دوستمون می خواد پرزنتت کنه!!
ـ اَاَاَاَ... می گما...بعد از دو سال که ندیدمش...


                                              ***

اصلاً کاش هیچ خیالی راجع بهش نمی کردم.گند کاری ها از فکرای خودم شروع شد. کاش فکر نمی کردم...

                                               ***


ـ حالا من چی کار کنم؟
ـ هیچی. به روی خودت نیار.
ـ دیگه در اون حد هستم که اینو بفهمم! پیش خودم چی فکر کنم؟



                                               ***


ـ من تو رو به کاهای بد ترغیب می کنم.
ـ منظورت چیه؟
ـ یه روز می بینی من نیستم. از هر کسی می پرسی می گه یه همچین آدمی وجود نداره...
ـ نه... اگه تو خیالی بودی که خودت نمی گفتی خیالی هستی...؟


                                                ***


نقطه ی تاریکم تو زندگی آدما. شاید یه فرشته. یه فرشته که تاثیر کثیفش رو می ذاره و می ره...شاید اون تاثیر یه ضربه باشه... یا یه نقطه ی تاریک... یا یه تاپله...کی گفته فرشته ها نمی رینن؟














پ ن: این مطالب مربوط به مکالمات آدم هایی حقیقی و خیالی به همه و هیچ ربطی به هیچ چیز نداره.همین جوری الکیه .
پ ن۲: ویرایش شده در پنجشنبه ساعت ۷:۴۵ .

بعد از تمام دروغ های زیبا
یک آرزو برایم مانده است:
                          کاش زشت بودم.