همه چپ چپ نگاهمان می کنند. مرا که زیر گنبد یک مسجد می خوانم و تو را که نشسته ای و نگاهم می کنی. با موهای زردت معلوم است که خارجی هستی. گنبد مسجد شاه اصفهان بهترین جایی ست که صدای آدم می تواند در آن آرام بگیرد. تنها جایی که احساس می کنی صدایت هدر نرفته است. همه چیز همان لحظه اتفاق می افتد. کلماتی که به هیچ زبانی نیستند، و خودم هم معنی شان را نمی دانم. نت هایی که نمی دانم متعلق به چه گامی هستند. اصلاً وجود دارند یا نه. تو ممکن است فکر کنی فارسی می خوانم. تمام که می شود بلند می شوی و بغلت می کنم، چون می ترسم به زمین بیفتم. یک خارجی که همان نزدیکی هاست دست می زند و تو به نروژی چیزهایی می گویی که نمی فهمم. ولی شوق کلماتت را حس می کنم. آن خارجی نروژی نیست.
در میدان نقش جهان که راه می رویم تا برسیم به عالی قاپو تند تند یک چیزهایی می گویی، یک چیزهایی می پرسی و انتظار داری که جواب بدهم. این را از جملات کوتاه بالارونده ات می فهمم. پاک یادت رفته است که من زبان تو را نمی فهمم. از خودم خجالت می کشم. و از زبانم. زبان مادری ام. من با این زبان به دنیا آمده ام.
داخل عالی قاپو یک راهرو است که حالتی گنبدی شکل دارد. اگر دو نفر در دو گوشه ی مخالف آن بایستند صدای یکدیگر را از بالاسر می شنوند. در حالی که ممکن است کسی که در وسط ایستاده هیچ صدایی نشنود.نمی دانم چه طور این را به تو توضیح بدهم. سال ها را به زور با انگشت می توانم ولی... تو را می برم یک گوش و اشاره می کنم که همان جا بایستی. می روم در گوشه ی دیگر، رو به کنج می ایستم و حرف هایم را زمزمه می کنم. حرفهایی که هیچ وقت نمی فهمی. به فارسی. چه قدر خوش حالم.
khosh be hale saghfe masjed
صدایت آسمانیست !
دوست داشتم
بابک نشسته روبروی من و از من میخواهد که شعر وارطان شاملو را برایش تشریح کنم . و اینکه چرا وارطان شده نازلی و یا برعکس. من از او خواهش می کنم به زبان مادری اش صحبت کنیم تا شاید مادر وایکینگش هم متوجه بشود که تا همین چند سال پیش هنوز در ایران آدم وجود داشته است . پسرم قبول نمی کند و به زبان اسونسکا (سوئدی ) به مادرش می گوید :
- بالاخره مجبور میشی زبون ما رو بفهمی!
و او با تمسخر می گوید :
- آره و بعدش روش پخت قورمه سبزی و کله پاچه و فسنجون رو از روی کتاب مستطاب آشپزی دریا بندری می خونم و براتون غذای ایرانی می پزم و شما هم هر شب رفیقاتونو جمع می کنید اینجا و من کلفت شما می شم و بعدش همه با هم میریم ایران و بعد شما را میگیرن و من می آم زندان ملاقات تون و بعد اعدامتون می کنن و من میشم مادر و همسر مبارزین مارکسیست و سوسیالیست و بعدش با کلی غم و غصه و بیماریهای مختلف زجر می کشم و اگه مشاعرمو از دست نداده باشم یه روز تو تنها یی خودم می میرم - درست مثل همینجا - . چه کاریه؟ این همه سختی بکشم و آخرش هم تو تنهایی بمیرم واسه اینکه مادر دو تا قهرمان زرتکی بشم .بذار فعلن بابات پاسپورت ایرانیشو بگیره و سنگ قبر شاملو رو هم درست کنن. تا اونوقت من هم حتمن به زبون شما رمان می نویسم.
بابک به سبیلهای زرد و سیاه من نگاهی می اندازد و صورتم را می بوسد. و اشکهایی که فرو می خورم با گرمای نگاهش بخار می شود . ...
به بابک می گویم :
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم - موجیم که آسودگی ما عدم ماست. عزیز من انگار وارطان همون نازلی بوده که با مرگ نحس پنجه در پنجه انداخته تا ما بهار رو ببینیم . راستی به نظرت به بهار امسال ایران میرسیم؟
دارم فکر می کنم دلی باید دو سال و ده ماه زیر آن گنبد کبود باشد و عذاب بکشد و نه صدای او به ما برسد و نه صدای ما به او . کاش بشود کاری کرد ................
دارم فکر میکنم که خوبی اینکه توی تو خالی یک وبلاگ کامنتی انفعالی ایجاد کردم که کاملن انتزاعی شده :
می نویسم - همه فکر می کنند برای تو نوشته ام - کسی کامنتی برای کامنتها نمی گذارد - من فکر می کنم برای بقیه می نویسم - بقیه فکر می کنند برای تو می نویسم - و در بعدی دیگر از واقعیت برای هیچ کس در تو خالی می نویسم. چقدر لذتبخش و در عین حال تلخ است.
++++++++++++++++++++++++++++
باید کوله بارمو بردارم و دیگه برم آرژانتین یا شاید اسپانیا.
بابک مریضه!
من مریضم - کرم دارم انگاری! -
مریضی بابکم باید دکتر تشخیص بده!
مورچه های مغزم سرما خوردن یه عالمه آفتاب احتیاج دارن!
بوته های قلبم تشنه ن یه دریا بارون احتیاج دارن!
حلزونهای گوشم خوابن یه ساعت کنسرت (حداقل!) احتیاج دارن! اما ظاهرن مجوز برگزاری کنسرت لغو شده و حلزونها باید فعلن لالا بکنن.
آی حلزونها لالا لالا ! غورباقه رفته توی آشغالا !
سپورا رفتن روی صندلی مرشدا گفتن همه تون لا لا !
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
دیگه باید یواش یواش موسیقی های خوب را به یاد آورد. چون شنیدن و اجراشون ظاهرن مم نو عه!
la la la la laa, makaani lalaaaa, bekhaab lalaaaa...
kochoolooo lalaaa.....
tasadofan in matlab male shoma nist? http://noomniteg.blogfa.com/
سلام آقای ماکان
من از شما معذرت خواهی می کنم
من باید مطالب شما رو با ذکر منبع و عنوان اصلی اون می ذاشتم
امید وارم عذر خواهی منو بپذیرین .
dige dooset nadaram makan
اینو خیلی دوست داشتم!
دوستت دارم ماکان ماکان ماکان : و تمام نوشته هایت قلبم را میفشارد ماکان ماکان ماکان : میخواهم به تو بیاموزانم چگونه بهتر نوشتن را : روانتر از آغاز سخن میگویی : سکته لغاتت کمی مطلب را در هم میکند و به یاد میآورم اولین باری را که به نوشته های دلپذیرت خو کردم و تنها آمدن و دیدن کلماتت مرا به وجد میآورد. شیوه جدید نوشتاریت را به من بسپار : عزیزم عزیز مهربانم.دلم چقدر برایت تنگست.
سلام :)
کلی خوشحال شدم تو کامنتام اسمتو دیدم .همیشه نفر سوم بودی از زبون مارتین میشنیدم ازت .
حد اقل ۵۰ بار من رفتم تو اون مسجد . یه موقع هایی از صبح تا عصر . باورت میشه یه بار ۳ شبانه روز من اون تو بودم ؟! تو اون شبستانا خوابیدم ...
یه تیکه ی جدا از زمینه .
کاش میشد توش مُرد ..
سلام ُخب خسته شدم از بس اینجا رو چک کردم و چیزی ننوشتی استاد ماکان
dige hichi neminevise ?
خیلی بی معرفتی استاد ماکان میدونی چند وقته ننوشتی..خب هی صبر کردم و صبر کردم....گیریم که یک نفر باشد که یکی از معدود دلخوشی هایش خواندن نوشته های بلاگ خالیه تو باشد ازش دریغ می کنی استاد؟........................................................................................................................................................................................................
اصلا گیریم که تو همون آخرین برگ پاییز باشی برای یک نفر..اصلا گیرم که تو نقاش باشی ..کی اون برگ رو می کشی؟ ....دارم چرند می نویسم می دونم این از استیصاله....
راستی اینها که گفتم اهمیت ندارند ؟ نه؟ مثل تمام چیزهایبی اهمیت دنیا...اهمیتی نداره استاد ماکان ؟ یه جوابی بده؟
رفتم تمام آرشیو خوندم....بعد به تاریخ ها که نگاه کردم دیدم یعنی من سه ساله دارم این بلاگو می خونم؟....یعنی سه سال به این زودی گذشت؟...بعد داشتم می دیدم که چقدر نویسنده بزرگ شده ..یعنی نوشته های آخر فکر شده تره انگار..احساسات خام کمتره....یعنی عوض شده اینقدر؟..بعد رفتم نوشته های خودم رو خوندم...دیدم که چقدر تو این مدت عوض شدم...چقدر حافظه ی فراموشکار به کاره ادم می آد؟ نه؟ یادمه اولین بار که یکی بهم این لینکو داد واومدم اینجا خوندم خوشم اومد ولی همون اول رفتم آرشیو بخونم ..از آذر۸۲ شروع کردم و اولین نوشته حالم رو گرفت..نه خود نوشته خشونتی که پشت اون نوشته بود...نمی خواستم فکر کنم که این همون ادمه که بقیه ی نوشته ها رو نوشته....اونو فراموش کردم و شروع کردم به خوندن.....می دونی استاد ماکان تموم این مدت دلم می خواست یکبار بپرسم که چرا؟ یعنیمی دونم شاید خیلی احمقانه بیاد به نظرت...ولی می خواستم بدونم که چی میشه که یکی اونوره تلفن با این خشونت حرف می زته؟ می دونم شاید خیلی چیز ها هست که از پشت کلمات اون نوشته نمی شه فهمید...تقصیر خودته استاد ماکان ..ننوشتی من رفتم نوشته های قبلی تو خوندم دوباره و دوباره تو اون نوشته ی لعنتی(لعنتی از این جهت که توش گیر کردم) ......خب ماکان اگه یه خواننده ی ناشناس حق نداره از نویسنده ی ناشناس این سوال ها رو بپرسه ...یا هر چیزه دیگه ..جواب نده و پاکش کن همه ی چرندیاتمو...
ماکان ...این دفعه هی کامنت گذاشتم و هر بار که نوشت بعد از تایید درج خواهد شد....من پشیمون می شم که اینا چی بود نوشتم چرا نوشتم.....حالا فکر می کنم چه اهمیتی داره.....
vaghti neminevisi bishtar negaranam .
ماکان آپدیت کن!
azat na omid shodam makan