Xanax

 

 

 

از تهران تنها چیزی که دوست دارم همین برج میلاد است. چهل و شش دقیقه ی پیش دی تمام شد. کف گیرمان به ته دیگ خورده بدجور رفیق! زرشک پلو داشتیم با گوشت. می دانی که ... آنفولانزا... کلرودیازپوکساید. حالا که این ها را می نویسم گریه می کنم. از همه جای شهر دیده می شود لعنتی. ایندرال. لباس هایت و چشم هایت که هیچ کدام مال خودت نیستند. دیازپام. تفلون. با گوشت... گوشت و خون... توی این گوشت و خون ما چیست؟ گوشت و خون من نه. تو. خط للبت. چشم هایت. دیازپام ده. حالم از برج میلاد به هم می خورد.

 

 

 

پ ن: خط لب جایی ست میان لب و پوست صورت که اشتباهاً به لب نسبتش داده اند. او خودش را متعلق به هیچ کدام نمی داند.

 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
سحر شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ق.ظ

دی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:11 ق.ظ

روی برفها شترق افتادم ..سفید ..سفید..بعد خونی که جاری شده بود ..سرخ روی سفید .و مال من بود ردی از خون ...از دست هایم یا شاید سرم..افتاده بودم و از سرما از برفی که توی صورتم می خورد ..از خونی که جاری بود و از مرگی به این زیبایی و به این سفیدی و سردی که نزدیک بود لذتمی بردم...و ذهنم خالی می شد ..خالی و..هی می گفتم الان تموم می شه ..و کمک نخواستم ازهیچ کس چون نمی خواستم رد پای آدمیزادی که برای کمک می آد این برفارو خراب کنه...شاید کمک نخواستم چون می دونستم خواب می بینم ...ولی بعد که ذهنم داشت خالی خالی میشد ..ترسیدم نکنه خواب نباشه....چشمام رو که باز کردم باز بوی آدمیزاد می آمد ..نه سپیدی بود نه سرخی...

دی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:15 ق.ظ

راستی چهل و شش دقیقه پیش که گفتی دی تموم شد...یعنی من الان روحم...دیگه نمی گم درج نکن ..چون حق با سگ های پوشالیست ...و برای خداحافظی همیشه وقت هست ...رفیق ماکان.

مانی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:18 ق.ظ http://www.mani-art.com

روزهای سردیه. منم اینطورم رفیق. دووم بیار.

[ بدون نام ] شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:07 ق.ظ

برای نفرت از این شهر بیا با هم دست به یکی کنیم
بیا از تک تک خیابوناش متنفر بشیم . شاید رفتن من راحت تر بشه....
من ولی یه زمانی دلم به این خوش بود که یه صدا توی شهر ما هست که بلده آدمارو تکون بده
خسته شده نه؟!

سگه های پوشالی 2 شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:11 ب.ظ http://catchmeifyoucan.com

حداقلش زنده باد جرات بسا زیادا .
ولی دیگه حس خوبی از خوندن این وبلاگ ندارم . سانسور . همون گهی که همه جای این جامعه گه تر رو پوشونده . میدونی رفیق ، حداقل خوبه که به جای بالاتر از سطح دربا ، بشه بالاتر از سطح گه زندگی کنیم . وا مصیبت ها به انسانها خود در گه فرو برده شده . وا مصیبت ها به روزگار ما . همون روزگاری که بدترین و تنها ترین روزگار ممکنه است . روزگاره که رو به نیستی و قهقرا داره .
تف .
تف و تفا .

پندار شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:29 ب.ظ http://version.persianblog.com

تابحال دور لب یک خط باریک ریک ریک کشیدی؟!

مارال شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:33 ب.ظ

[ بدون نام ] یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:41 ب.ظ

خوب ؛ خط لب رو توضیح دادی... خط للب رو هم توضیح بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد