goodbye my lover

 

 

 

در تعجبم چرا اسم آدم های خفن را ستاره می گذارند. ستاره  ها کم نورند. می شود در دیگ ریختشان و با آب زیاد پخت... ساعت دوازده و نیم شب منتظر تاکسی می شوم در میدان شهرک و چهار نفر دیگر اضافه می شوند و یک اتوبوس می آید سوارمان می کند با کرایه ی دویست که پنجاه تومن از خطی بیش تر است. پول خوردهایم می شود صد و نود و پنج تومان. دراز می کنم طرفش و می گویم حاج آقا پنج تومان کم است. لجم را با حاج آقا خالی می کنم. نمی شنود. صدا می کنم حاج آقا... می گوید بنشین سر جایت وقتی خواستی پیاده بشوی بده. وقتی خواستم پیاده شوم در را باز نمی کند. پول خوردها را می شمارد و می گوید دیگر پول خرد نداشتی؟ می آیم بگویم توی پاچه مان کرده ای غر هم می زنی که می بینم در سمت چپ هم بسته می شود. اشتباه زده بوده دکمه را. پیاده می شوم و فحش می دهم توی دلم بحث می کنم... یاد یک حرف از یک دوست می افتم که می گفت مغز فرق خیال و واقعیت را نمی فهمد. بخند! احساس می کنم بیخودی دارم بحث می کنم. پیاده می شوم. می خوانم در کوچه ی دراز خلوت. خودم را جلوی جمعیت تصور می کنم و تازه می فهمم چرا دلهره نداشتم. یاد آن کتاب می افتم که در سرمای شبانه نباید خواند. هیچ وقت نفهمیدم فرق سرمای شبانه با سرماهای دیگر چیست. اصلاً مگر حنجره ی آدمیزاد روز و شب حالیش می شود؟ به خودم که می آیم می بینم شعر را درست خوانده ام تا این جا که به زور حفظ بودم. عجیب خسته نیستم امروز.وای به وقتی که جشنواره تمام شود. باز هم آدم باید فکر کند. نمی گذارند وقتی که می خوانم خوش حال بشوم. جدیداً یاد وظیفه ام می افتم. مسئولیت هام. سنگ دلند مردم. در را با کلید باز می کنم. تلویزیون روشن است و مامان سر جایش خواب. عجیب خسته نیستم امروز. ساعت را روی ده می گذارم که فردا یک ساعت زودتر از امروز بیدار شوم. پیشرفت خوبی ست. می نشینم و تایپ می کنم. امروز فقط به ستاره ها فکر کردم. و به چیزهایی که فیلم ها و تئاتر ها می گفتند بهشان فکر کنم. چه هنر بدی ست این موسیقی. حالا که دارم تایپ می کنم مدمم دارد دایال می کند و من منتظرم تا این مطلب را هم منتشر کنم. تا وقتی که کانکت شوم تایپ خواهم کرد. بنابر این لزومی ندارد که تا آخرش را بخوانی. تا همین جا هم که آمدی معلوم است اهل مشقتی. توی صف ها آدم های آشنا زیاد دیدم امروز و توی راه ها. یکی گفت رفیق بازی؟ گفتم فحش نده و توی توالت سینما فلسطین خودم را توی آینه نگاه کردم. نه . فکر نکردم. نیازی به فکر نبود.آدم است. خودش را در آینه نگاه می کند. اصلاً شاید تاثیر همین فیلم ها باشد. خداوند این جشنواره را از ما نگیرد که نه رقص از فکر کردن بازم می دارد نه خواندن. و شاید تا آخر جشنواره دیگر نه این فیلم ها و نه این تئاتر ها. خیلی وقت ها توی زندگیم احساس کردم که خسته ام. حالا احساس نمی کنم که خسته ام. احساس می کنم که پیرم. خستگی توی تنم نشسته است. آدم غمگین که دیگر احساس ناراحتی نمی کند. شاید دیگر نیازی به فکر کردن نیشت. هه. می خواستم از غم هایم ننویسم دیگر. چون کلمات نمی توانند بار همه چیز را به دوش بکشند. تا وقتی که فکر می کنیم نت ها می توانند ادامه می دهیم. می بینی یک اکانت آشغال آدم را به چه کارهایی مجبور می کند؟ مخصوصاً در روزی که فکر نکرده ای.حالا هم فقط آهنگ کلمه ها مانده اند. مجبور را اول مشغول تایپ کردم.قدیم ها هنری ارزش داشت که ما را به فکر وادارد. حالا به هر چیزی که از فکر بازم دارد چنگ می زنم. شاید این وبلاگ هم باید همین باشد. از آن مطلب افتضاحم خیلی خوشم می آید. صدا می دهد مدمم. چیزی انگار نمانده به...

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
دی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:15 ق.ظ

شب که می خوابم سرم پر از فکر ها،حرف ها ،خاطرات،
و آدم هاست و بعد کابوسشان را می بینم و هی از خواب
بیدار میشوم ..صبح باز با فکر همون کابوس ها بیدار می شم..انگار که توی چرخ وفلک عظیم نشستم که تا ابد
می چرخه و میچرخه (منظورم اونایی که وارونه می شند)
و من داره حالم به هم می خوره از چرخیدنو مدام وارونه شدن...اولین بار که سوار شدیم جسارت بود ..می خواستیم
بگیم از هیچ چیز نمی ترسیم از تندی چرخش از وارونه شدن
و بعد که فهمیدم دیگه نمی شه از این لعنتی پیاده شد...وای
..و نمی تونی خودت رو پرت کنی بیرون نه چون ترس داره چون
درد داره بدجور سقط میشیم..یک زمانی می گفتم خوب هنوز
تا وارونگی وقت دارم پس لذت می برم ..حالا دیگه نمی تونم تشخیص بدم کی وارونه است و حالم بهم میخوره ..حالا بعد از
این همه سال همه ی آدمای توی چرخ وفلک عادت کردن
..انگارنه انگار که چیزی می چرخه...حالشونم بهم نمیخوره
پس چرا من لعنتی عادت نمی کنم...و همه چیز توی سرم
می چرخه...ماکان نترس اینا اسکیزوفرنی نیست ...من امتحان دارم و هی به جای درسخوندن کتاب میخونم فیلم می بینم
و اهنگ از صبح تا شب تو گوشمه...و میام ببینم دلمشغولیهای
ماکان دغدغه ها شو می خونم وکامنت میذارم خیلی وقت ها
مزخرف ولی صادقانه کودکانه.نمی دونم چرا؟شاید چون
فکر می کنم تو هم میفهمی ...شاید میخوام مطمئن بشم
که زنده ای یا شایدمن زنده ام....ببخش ماکان مطلبات
گاهی اوقات قلمم رو به کار می ندازه مثل این دفه عین
لوکوموتیو......

شیدا چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:56 ب.ظ

یاد جمله ی معروف افتادم که چند روزه به هر نحوی هی به یادم میاد:
همه هر چه هست این است و در ان فراز به جز این هیچ نیست...!

مارال پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:26 ق.ظ

you have been the one, You have been the one for me.

احساس میکنم یک عالمه جای انگشت ضمخت روی تنم چروک خورده...با چروکهایم چروک میخورم . مغزم که چروک میخورد سرم را تکان میدهم. بعد یک حرکت سریع مثل برق گرفتگی. تا چروکهایم صاف شود.. فقط یک کمی... تا جایی که بتوانم این چند تا ایمیل را جواب بدهم.و کارهایی شبیه این..

مارال پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:41 ق.ظ

یادمه پارسال به توصیه کسی. رفتیم پیش یه خانومه که فکر آدمو میخوند. مثلاُ اسمش فالگیر بود. اما اگه به سوسک فکر میکردم یه چیزی راجع به سوسک میگفت. منم باهاش کل گذاشتم به چیزای عجیب غریب فکر میکردم. آخرش داشت قشنگ قاطی میکرد.بعدم بهم گفت دخترم چرا اینقدر فکرت مشغوله؟
ازون به بعد همش به این فکر میکنم که در مکانهای عمومی زیاد فکر نکنم. یا حداقل راجع به مسائل ناموسی فکر نکنم.
شاید از اینجور آدما اونجا باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد