همه چیز رهایت می کند. وقتی که همه چیز رهایت می کند. در مه. دوست داشتم همیشه در مه بودم. و جلوترم را می دانستم که نمی بینم. و می رفتم. می ترسم. می ترسم چون می بینم. توی مه کم تر می ترسم. می شنوم. می شنوم... هدفونم. هدفونم و مه. و یک وانت که جلو ببردم. بدون اراده ای. و فقط نگاه کنم. فکرم. مه بگیرند فکرم را... انقدر فکر می کنم که دیگر نمی خواهد زندگی کنم. انقدر که تمام حالت ها را فکر می کنم دیگر نمی خواهد زندگی کنم. آخرش یک حالت می ماند. و آن حالت درست از مه در می آید... مه سنگین، هدفونم، و کسی که لبانش، دست هایش و موهایش...
با چشمای زلالش که هر کسی رو دل می برد به مه زده هایی که دنبال هم می رفتند نگاه می کرد