همه چیز رهایت می کند. وقتی که همه چیز رهایت می کند. در مه. دوست داشتم همیشه در مه بودم. و جلوترم را می دانستم که نمی بینم. و می رفتم. می ترسم. می ترسم چون می بینم. توی مه کم تر می ترسم. می شنوم. می شنوم... هدفونم. هدفونم و مه. و یک وانت که جلو ببردم. بدون اراده ای. و فقط نگاه کنم. فکرم. مه بگیرند فکرم را... انقدر فکر می کنم که دیگر نمی خواهد زندگی کنم. انقدر که تمام حالت ها را فکر می کنم دیگر نمی خواهد زندگی کنم. آخرش یک حالت می ماند. و آن حالت درست از مه در می آید... مه سنگین، هدفونم، و کسی که لبانش، دست هایش و موهایش...






نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ق.ظ http://koooootah.blogspot.com

با چشمای زلالش که هر کسی رو دل می برد به مه زده هایی که دنبال هم می رفتند نگاه می کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد