دست هایش را بو کرد. بوی آفتاب می داد. روغن سرخ کردنی. چهرا اش اصلاً برای تبلیغات تلویزیونی مناسب نبود. شاید فقط دست هایش. آن هم برای تبلیغ دست کش ظرفشویی، تا پوست خرابش دیده نشود. فاصله ی پلک و ابروهاش کدر شده بود. فاصله ای که در نوجوانی اش به تناسب آن افتخار می کرد. شاید برای همین انقدر با سایه سعی می کرد زیباترش کند. سایه. سایه همه چیز را زیباتر کرده بود. دوست داشت دست هایش بوی سایه بدهد. پس به اتاق دخترش رفت. روی تختش جا نمی شد. بوی تخت خواب... سرش را از صورت توی بالش فرو کرد.



                                ***

دست های دخترش را گرفت. هنوز لطیف بودند. ابروهایش را نازک کرده بود و بینی اش را مثل همه ی دخترهای این دور و زمانه... چشم هایش مات بود و فاصله ی بین ابرو و پلک هایش... دخترش را در آغوش گرفت. بویش هیچ آشنا نبود. نه بوی وایتکس بود و نه بوی پیاز داغ. چیزی بود میان تافت و سایه، دخترش در آغوشش بود.


                                 ***


بیخودی داشت گریه می کرد. ریمل هاش ریخته بود روی گونه ها و روژ لب بالاییش کمی کشیده شده بود روی صورتش. و سایه اش بی لطمه و با قدرت کنارش بود. روی چشم هاش و زیر پاهاش. بوی آفتاب می داد... شاید برای بچه هاش. خانه اش اصلاً آن چیزی که تعریف می کرد نبود. شوهرش را نمی دانست... و بچه هایش را. بیخودی گریه نکن دختر. بیا جلوتر ببوسمت. دروغ می گفت. هنوز انقدر با دخترش روراست نبود که بگوید می خواهد ببویدش.


مرد.




نظرات 1 + ارسال نظر
کامیگولا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:27 ب.ظ

میان ترانه هایت گم شده ای....
میان تنهایی ام مرده ام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد